اولین اشکهای یک تازه مادر ...
خلاصه مامان بزرگها کمک کردن تا شما را سیر کنیم اما جلوی پرستار خودشیرینی می کردین و وقتی می رفت ناز داشتین و شیر نمی خوردین. البته اولش که خواب بودین و هر کار می کردیم برای تغذیه بیدار نمی شدین و پرستار می آمد می گفت قندتون می افته باید شیر بخورین. وقتی که صبح شد چهره مامان ها دیدن داشت . فکر کنم به عمرشون اینقدر خستگی احساس نکرده بودن 5 تایی تا صبح بیدار بودیم صبح بابا آمد که کارای ترخیص و انجام بده و تا نزدیک ظهر مرخص شدیم. ولی بدون دیدن ارسلانم که نمی شد . با بابا امدم پیش گل پسرم رفتم از جلو ولی پشت دستگاه دیدم نا خداگاه اشک ریختم و به پرستارها سپردمت . خیلی سفارش کردم نمی تونستم دل بکنم. خلاصه رفتیم خونه و مهمونا م...