گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

تولد غافلگیر کننده

1393/6/26 2:33
1,046 بازدید
اشتراک گذاری

به هفته 30 که رسیدین و رفته بودم مطب دکتر فهمیدم که برای کنفرانس یک مدتی نیستن دقیقا بین 33 و 35 هفتگی شما عزیزان خیلی بهم استرس وارد شد دکتر گفت می شه توی 33 هفتگی قبل از مسافرتش به دنیا بیاین نامه بیمارستان هم برام زد یا اینکه صبر کنم سر وقتش بلاخره دکتر کشیک تو بیمارستان هست .

دیگه به دکتر چیزی نگفتم و شروع کردم به پرس و جو از اطرافیان

برای تعیین دکتر دیگه و کلا دوبار هم بیشتر پیش دکتر جدید ویزیت نشدم که شما تو 34 هفتگی قدم روی چشم ما گذاشتین.

اما بگم از تولدتون.

پنج شنبه بود.از شب قبلش درد جدیدی داشتم . آخه توی این مدت که باهم بودیم خیلی دردهای عجیبی داشتم حتی فشاری که به معدم می آوردین باعث شده بود شدیدا معدم تیر بکشه حتی پوستش بی حس بشه که دکتر داخلی هم رفتم . خلاصه هروقت به دلیل درد جدید می رفتیم بیمارستان برای معاینه با بابا می خندیدیم و می گفتیم الآن می ریم می گن طبیعیه دیگه سه قلو دارین.چشمک

خلاصه این بار هم رفتیم که بگن طبیعیه دیگه . 

از صبحش خیلی کم از جام بلند شدم و بیشتر استراحت کردم . آخری ها دیگه حتی شب ها هم نمی تونستم بخوابم  بیشتر بعد از نماز صبح خوابم می برد تا 9 صبح . حتی دیگه نمی تونستم دراز بکشم و نشسته می خوابیدم . 

پنج شنبه از شب قبلش درد داشتم اما گفتم خوب می شه که نزدیک ظهر بود که شدت پیدا کرده بود. تا پایان ساعت کاری هم به بابا زنگ نزدم که دیگه طاقت نداشتم بابا هم توی ترافیک مونده بودن . چون درد داشتم غذا هم نمی خوردم که با اسرار خیلی زیاد مامان یک پیشدستی قورمه سبزی خوردم.

خلاصه بابا ساعتهای 15.5 بود که آمد منم که خیلی درد داشتم دیگه صبر نکردم و رفتیم حتی بابا نهار که نخوردن نماز هم نخوندن. تو راه بنزین که می زدیم دیگه رفتم عقب دراز کشیدم چون با اونکه صندلی را خوابونده بودم دیگه نمی تونستم بشینم.

خلاصه توی راه می خندیدم و می گفتم الآن می ریم می خندن و می گن طبیعیه دیگه ...

رفتیم مطب دکتر رفته بود بیمارستان منم سر به سر بابا گذاشتم و گفتم گفتن وقت تولدتونه خندونک که رنگ از روی بابا رفت و گفتم شوخی کردمچشمک

رفتیم اورژانس بیمارستان سینا و بعد از معاینه گفتن باید بستری بشی منم که ترسیده بودم به بابا زنگ زدم و گفتم . بابا گفت چرا ؟ از پرستار پرسیدم ، گفت خانوم وقتشه دیگه خیلی هم اذیت هستی.

بابا گفت چی کار کنم گفتم فقط زنگ بزن به مامانم بگو...

خلاصه سرم و بستری و تولد شما.

وقتی به هوش آمدم دیدم خیلی آروم دارن من را روی تخت می ذارن و می خندن و منم که درد داشتم بلند داد می زدم آی دلم . فکر می کردم کسی صدام را نمی شنوه .

شما گلای منم که ناز داشتین و همه را چشم به راه گذاشتین و افتخار نمی دادین بیاین . چون سه تاییتون توی NICU دور هم جمع بودین .

دیگه کم کم همه داشتن می رفتن که ارشیا و اردلان مشرف شدن اما ارسلانم 5 روز به ما افتخار نداد.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)