سر کارم
هر روز یاد مهدتون می کنین.
بیشتر مامانها شاغل بودن.
بهتون میگم مهد تعطیله و خانم محروقی(مدیر مهد) نیست و ...
گاهی هم زمان تعطیلی مهد که از جلوش رد میشیم میگم ببینید تعطیله
ولی هر مهدی که می بیند میگین این مهد منه و تو نیا اینجا جای مامانها نیست و ...
حالا هم میخواین منو بذارن سر کار خبر ندارین که بدجوری سرکارم
البته خودم هم گاهی دلم هوای برنامه نویسی می کنه ولی جلوی شما بیان نمی کنم.
گاهی میگین با کامیون می برمت سر کار
گاهی هم با موتور
گاهی هم با ماشین بابا
میگم اگه برم سرکار شما تنها می مونین.
ارسلان میگه اتوبوس سوار میشم میرم خونه عزیزجون(مادرشوهرم)
اردلان میگه همینجا بازی می کنیم
ارشیا میگه منم میام باهات
هر روز صبح هم بیدار میشین میگین بابا کجاست؟ میگم اداره
میگین سرکار؟؟؟؟؟؟
ارسلان می خواد بزرگ بشه بره سر کار باباش تنها نباشه.
یه بار با هم قدم میزدیم و صحبت می کردیم ارسلان گفت بزرگا میرن سرکار مامان باباها آره؟ منم گفتم آره گفت تو چرا نمیری سرکار؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم من قبلا می رفتم اما الآن نمیرم که تنها نباشین
بعد گفت منم بزرگ میشم با بابا میرم سر کار تنها نباشه هاپو نخورش
انگار باباش میره بیابون چوپونی