گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

روز کودک

روز جهانی کودک مبارک عزیزانم . امیدوارم کودک آزاری به صفر برسه و ما هم از مصادیق کودک آزاری به دور باشیم . می دونم خیلی با تأخیره اما اصلا حالم خوب نیست . بی چاره بابا سعید که باید از چهارتا بچه نگهداری کنه. (  منم که مریض می شم از بچه ها بدترم) این روزها من و مامانم اصلا حالمون تعریفی نداره. مامانم مهمون داره و فامین میان و میرن و از راه دور البته و باعث شادی و شعفن اما خوب مامانم توانش کم شده و زنداداشم هم جراحی کردن و خونه مامان هست فکر کنم ده دوازده روزی هست که جراحی کردن ولی سعی می کنه کارهاش را خودش انجام بده و رادین جونم (برادرزادم) هم با بچه ها راه نمیره و مدام دعوا می کنن یا نمی دونم توقع داره هم سن خودش رفتار کنن در...
22 مهر 1394

اخلاق بچه ها

سعی می کنم صبورانه و  با محبت رفتار کنم و از الفاظ زیبایی استفاده کنم برای صدا کردنتون اما صبرم را تموم می کنین .  یاد گرفتین که آشغال نریزین حتی بیرون از خونه . توی خونه آشغال را می گذارین روی کابینت بیرون به دستم می دین. از خرده کاغذ و ... گرفته تا هسته میوه. وقتی قرار غذا بخورین یا میوه خودتون زیر انداز پهن می کنین ، اگر هم من پهن کنم می دوین میاین می شینین اگر از غذا یا میوه یا خوردنی خوشتون نیامد پا می شین میرین. دارین یاد می گیرن هر چی بهتون بدم بگین مرسی . دیروز که سر سفره بابا به ارشیا قاشق داد ارشیا خیلی عادی گفت مرسی اما بابا چنان ذوقی که که نگو و برای من که کنارش بودم دور از ارشیا تعریف می کرد منم که این رفتار ب...
11 مهر 1394

بازی مسالمت آمیز

بچه ها داشتن توی حیاط سه چرخه بازی می کردن که رادین آمد پیششون .  ارشیا هم سه چرخه اش را داد رادین و خودش تنها ماشینی که از تولد سال پیش سالم مونده را برداشت و شروع کرد به بازی. اینجوری شد که محبتهای ارشیا رادین را هم که خیلی یاد نداره ارتباط برقرار کنه به جمعشون اضافه کرد. رادین خوب شروع می کنه اما چند دقیقه نشد خسته میشه و بچه ها را می زنه منم یه مدتی فرصت بازی با هم را فراهم نکردم الآن دیگه رادین کمتر خشونت به خرج می ده و داره یاد می گیره توی جمع بچه ها چطور باشه اما تا بخواهد بزنه دوباره بچه ها را ازش دور می کنم. اگه بالا باشم میارم پایین اگه حیاط باشم میارم تو ولی یه وقتهایی هم مجبورم اسم رادین را صدا کنم که خیلی ناراحت میشه ...
11 مهر 1394

مکالمات ارسلان

ارسلان توی مهد چی کار کردین ؟ صندلا خورد ، بازی ، پیتی کو پیتی کو ، گذا خورد. ارسلان بریم مهد چی کار کنیم ؟ بازی ارسلان بیا بریم دستهات را بشورم . صندلا بگذار دستا بشور یه خنزلی می گذاره روی گوشش که مثلا گوشیه . آخه من بهشون گوشی نمی دم می دونم ضرر داره. خلاصه  ارسلان : سلام خوبی؟ بابا! سلام خوبی ؟ گاگا بیار. توی خونه راه میره میگه سلام خوبی؟ خوبی خوبی خوبی خوبی و ... یه نفس می گه خوبی ؟ براش سر گرمیه اما معنیش را می فهمه. خیلی بهتر از برادرهاش حرف می زنه و صحبت می کنه . بلبلی هست برای خودش . هر چی می گم تکرار می کنه . خیلی شیطونه اما خیلی هم باهوشه طوری که دیگران توی خیابون هم متوجه می شن و می گن...
11 مهر 1394

بازی های ارشیا

قبلا هم تعریف کردم که ارشیا با خودش بازی می کنه و کلا بازی را دوست داره و اولین کسی بود که معنی بازی را فهمید قبل از اینکه حتی چهار دست و پا کنه توقع داشت داداشهاش باهاش قایم باشک بازی کنن .  بچم کشون کشون میرفت پشت دیوار و هی سرک می کشید ببینه کی داداشهاش از توی اتاق میان دنبالش یه بار که دیده بود میان فکر کرده بود دارن باهاش بازی می کنن کلی ذوق کرده بود. وقتی چهار دست و پا می کردن من روی کم پایین در پتوی خودشون را می نداختم که اذیت نشن اتاقشون هم یکمی پایین تر از پذیرایی بود 7،8 سانتی . ارشیا که می خواست بیاد توی پذیرایی شیطنت کرده بود لب پتو را گرفته بود غلط زده بود و دیده نمی شه ارسلان هم می خواست بیاد بیرون داشت از روی ارشیا ...
11 مهر 1394

مهد کودک 3

توی مهد هم همه بچه ها را دوست دارن و همون مدت کمی که توی مهد هستم میشنوم که بچه های بزرگتر اسم بچه های من را مرور می کنن. از مربیشون پرسیدم با بقیه ارتباط برقرار کردن گفت با همه دوستن و بازی می کنن و هیچوقت اسباب بازی یا چیزی را به زور از دست بچه ها نمی گیرن و گفتن که ارسلان خیلی شیطونه. گفتن بچه ها زیاد صحبت نمی کنن ولی وقتی از ارسلان سوالی می پرسن جواب میده. تا عید غدیر هم هر روز جشن داشتن و همه بچه ها با هم توی سالن بودن. باران ( دختر مربی ) هم بچه ها را دوست داره و میرم دنبال بچه ها بهانه می گیره فکر کنم 13 14 ماهه باشه. امروز که بردمشون مهد ارشیا گریه نکرد . زود بردم مربیشون هنوز نیامده بود همه بچه ها توی سالن بازی روی صندلی...
11 مهر 1394

مهد کودک 2

اولین روزی که بچه ها را مهد گذاشتم و رفتیم دنبالشون خیلی براشون آسون بود ولی از روز سوم اذیتها و گریه ها شروع شد . البته مربیشون گفت فقط همون اول گریه می کنن من هم می دونم چون تا گریشون تموم نشه و مطمئن نباشم ساکتن نبینم که با آرامش توی کلاس نشستن از مهد بیرون نمیام اما خودم را هم نشون نمی دم می دونم همه گریه ها برای منصرف کردن من هست اما بیشتر از یکی دو دقیقه هم طول نمی کشه. انشاءالله زودتر عادت کنن و مثل بقیه خیلی شیک بوسشون کنم و ازشون خداحافظی کنم اونم با خنده و شادی .  روز اول برنامه چاشتشون را هم دادن که از این برنامه 5 روزه فقط نون پنیر گردو و سیب زمینی سرخ کرده را دوست دارن مدیرشون گفت بقیه روزها هم هرچی دوست داشتن منم به جای...
11 مهر 1394

اولین روز مهد کودک

خوب بگیم از مهد رفتن بچه ها. روز جشن تولد بچه ها بود (همه دوستان می دونن که جشن تولد به خاطر آبله مرغان بچه ها با تأخیر انجام شد) روز اول مهر و مهد کودک و جشن تولد. البته مهدشون هنوز تا الآن جشنی نداشتن فکر کنم همه بچه ها که ثبت نام کردن نیامدن یه همچین چیزایی شنیدم که به خواست والدین با تأخیر انجام می شه. شب بچه ها را ساعتهای 9 خوابوندم و صبح ساعت 7 کاملا اجیر و هوشیار بودن البته ساعت 8 بردیم مهد. لباس پوشیدن به ذوق بیرون رفتن از خونه  و کیف نو و مهد . جلوی دیوار خونه همسایه منتظر روشن شدن ماشین بابا. داشتیم عکس می گرفتیم که یه خانم و بچه هاش رد شدن و کلی ذوق کردن. کلی طول کشید که آقایون افتخار داد...
5 مهر 1394

حسم فرق داره با بقیه

وقتی از بقیه می پرسم چه حسی داری که بچتون بزرگ شده و میره مهد یا مدرسه؟ می گن : خوشحالیم بزرگ شده. سخته اما به کارهام می رسم. خوبه دیگه منم به کارهام میرسم. ولی من ذوق می کنم گریه شوق می کنم آخه بچه های دوکیلویی من حالا اونقدر بزرگ شدن که پیش کس دیگه ای باشن و بتونن مراقب خودشون باشن . اونقدر بزرگ شدن که از من دور باشن .  اما بی قرارم . دلتنگم . طاقت دوری ندارم . خیالم راحت نیست.  اما خوشحالم که بچه ها دیگه یه مامان همیشه خسته ندارن. که عصبانی بشه توی دست و پاشن موقع انجام کارهای خونه . یه خونه همیشه نامرتب ندارن. همه چیز داره نظم پیدا می کنه . خوشحالم که کلی مورد توجه و محبت هستن. خوشحالم که...
5 مهر 1394