گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

یاد 18 ماه پیش

بچه هام یاد 18 ماه پیش خودشون کردن . ست کالسکه و ... را از زیزمین خونه مادرشوهرم آوردیم بدیم به کسی فیل بچه ها یاد هندوستان کرد. به ترتیب از راست ارشیا(به خاطر اگزمای نوزادی که داشت سر و صورتش خارش داشت و خودش را ضخم می کرد برای همین بیشتر وقتها می پیچیدم بچم را خیلی هم دلم می سوخت اما همیشه ضخم بود) ، ارسلان ، اردلان   اینم روروک سواری سه ترکه داشتم بچه ها را می خوابوندم و با ممانعتشون مواجه بودم که بازیشون گرفت. ارسلان بالشت گذاشت روی پاهاش تکون می داد اردلان هم دید خالیه رفت روی پاش خوابید. حالا فکر کنین گاهی ارسلان میره تمام قد روی پای ارشیا می خوابه . ارشیا هم داره اونطرف لالایی می کنه ...
20 تير 1394
1215 11 11 ادامه مطلب

چندتا خاطره...

هر وقت هر پارکی بریم یک بچه بالای 7 سال پیدا می شه که می گه خاله هر روز بیارشون پارک من هم میام با هم بازی کنیم. یه روز که یکی از همین پسربچه های مؤدب داشت با حوصله تمام با بچه ها توپ بازی می کرد مامانبزرگش از پارک رد شد و به ایشون توضیح داد که سه قلو هستن و اسمشون را گفت و نهایتا گفت هرچی زمین می خوردن اصلا گریه نمی کنن حتی محکم هم زمین بخورن اگه صد بار هم زمین بخورن گریه نمی کنن. خیلی اصرار داشت که این موضوع را مامانبزرگش بفهمه شاید به خاطر اینکه خودش هم یه برادر 4ساله داشت . البته همه بچه ها یی که توی سن این پسربچه بودن همین موضوع را با تأکید تعریف می کنن نمی دونم شاید اونها بچه ها ی من را بیشتر درک می کنن. همون موقع یک آقا...
14 تير 1394

این روزها

این روزها خیلی وقتم کمه همش برای بچه هاست. همه زندگیم برای بچه هاست . اما خستگی باعث شده کمی عصبی بشم اما باز نیرو گرفتم. (ققنوسی شدم برای خودم هی می میرم از نو متولد می شم. ) خواب بچه ها به خاطر ماه مبارک کمی بهم ریخته ولی دو ساعتی که روزها با هم می خوابن را جدیدا من هم باهاشون می خوابم قبلا به خونه و پخت و پز می رسیدم الآن استراحت می کنم.  خدا را شکر مامان و بابام بعد از یک ماه مسافرت برگشتن و بخشی از کوله بار خستگی من را به دوش می کشن وقتی که کم میارم زیر سایشون استراحت می کنم و بچه ها را می برن تا من به خونه برسم ولی بازم حواسم پیش بچه هاست .  ما واقعا نمی دونستیم با دلتنگی ها و بهانه گیری های بچه ها چطور کنار بیایم . ...
14 تير 1394

این روزهای ما

 چند روز پیش مامانم به شوخی ارشیا را می زد ؛ زدن که نه در حد نوازش و می خندید، ولی ارشیا جدی می زد . منم گفتم ارشیا نزن مامان شوخی می کنه ارشیا هم رو به من کرد و با حرکت گفت که داره من را می زنه. گفتم نه شوخی هست ارشیا هم دو تا دستش را برد جلوی مامانم که قلقلکش بده . وقتی ارشیا با من از خونه مامانم نمیاد بیرون و محکم گردن مامانم را بغل می کنه می گم باشه پسر عزیزجون باش و پشتم را می کنم می روم اما هنوز لحظه ای نگذشته ارشیا اعتراض می کنه که چرا بغلش نکردم ببرمش.  امشب ارشیا من را که جلوی در خونه مامانم بودم که ارشیا را بیارم پایین از خونه بیرون کرد در را هم بست منم گفتم باشه تو دیگه پسر عزیز جون باش من میرم اونم آمد بیرون و من ...
5 تير 1394
1345 10 13 ادامه مطلب
1