گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

شبها عاشقونه

1393/6/25 11:15
432 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهای زندگیم.

دیشب بازم یاد شبهای نوزادیتون کردم عزیزای دلم. نفسای مامان.

دیشب بابا کار داشتن شما هم ما را تا دیروقت همراهی کردین و تا ساعت 1 اردلان و ارسلان بیدار بودن که ارسلان خودش دراز کشید و خوابید و اردلان هم حین خوردن شیر مادر.

اما ارشیا..

ارشیا ... اولا که یک درجه تب داشت اما ارسلان دیروز دیگه تبش قطع شد. به ارشیا استامینوفن و بروفن دادم اما فایده ای نداشت چون خیلی شیطنت می کرد منم حساسیت به خرج ندادن گفتم شاید به خاطر دویدنهای زیادش باشه .

ارشیای مامان خیلی بلا شده بودی ها ... دیشب تا تونستی آتیش سوزوندی. از برداشتن پوشک ارسلان فرار کردن دور اتاق گرفته تا بدو بدو رفتین پیش بابا و آمدن پیش من که اردلان را داشتم می خوابوندم.

گاهی احساس می کنم کارهات پسرم از داداشی ها جلوتره.

داشتم پوشک ارسلان را عوض می کردم که پوشک تمیزی که کنار گذاشته بودم را برداشتی خواستم ازت بگیرم منو دور اتاق گردوندی بدو بدو می کردی و می خندیدی و البته تب هم داشتی گلم. پوشک را که گرفتم کرم را برداشتی و منم هم از بابا کمک خواستم میامدی جلو کرم را با دستت دراز می کردی که بابا بگیره تا بابا دستش را دراز می کرد می خندیدی و فرار می کردی. 

بلاخره وقتی بابا خوابیدن شما هم منت به سر من گذاشتی و خودت مثل همیشه به شکم دراز کشیدی اما کجا یا روی اردلان یا روی پتوی کنار اردلان. وقتی هم ساعت 2.5 خوابیدی 3.5 بود که با گریه هات بیدار شدم و (شیرخشک) شیر پدر درست کردم خوردی باز یک ساعت بعد با گریه بیدار شدی که شیاف استامینوفن گذاشتم و بیست دقیقه ای بیدار بودم که تبت بیاد پایین اما خوابم برد و ساعت 6 دوباره با گریه بیدار شد که به همتون شیر پدر دادم و دیدم تبت پایین نیامده بابا را بیدار کردم ولی گیج بود روی پا گذاشتمت بدن شویت کردم کمی خوابیدی یادم آمد مامانم گفت از این حاج آقا ضیایی که تو برنامه تلویزیون صحبت می کرد شنید حنا با سرکه کف پا زود تب را پایین میاره دیگه شما که خوابیدی گلم رفتم حنای بدون رنگ داشتم با سرکه آوردم کف پاهات زدم تبت هم کمتر شده بود دیگه سپردمت به خدا و بابا و رفتم تا بابا حاضر می شن یکمی بخوابم که بابا موقع بیرون رفتن کف پاهات را تمیز کرده بودنو گفتن تبت کمتر شده و ارسلان را گذاشتن بغلم آخه پسر گلم بهانه باباش را داشت . خلاصه تا 10 تونستم بخوابم.

اما خیلی یاد نوزادیهاتون را کردم شبهایی که هر دو ساعت بیدار بودیم باهم وقتی که با سورنگ شیر می خوردید و هیچ کس جرأت نداشت دستشو بذار توی دهن کوچیکتون. بیشتر شبها تنها بودیم و همه سعی من این بود که بابا بیدار نشن و استراحت کنن که فردا سر کار دوام بیارن.هفته ای یکی دو شب مامان بزرگها بودن به شرط سلامت و مسافرت نرفتن.

اما گذشت ... بزرگ شدین این شبها هم می گذره ... خدا کمک می کنه اینو نه از سر زبون بلکه با همه اعتقادم می گم.

خدایا به خاطر همه بزرگیت شکر . به خاطر سلامت خودم و بچهام همسرم عزیزم .

خدایا بچه های 2 کیلویی من حالا به لطف تو حدود 9 کیلو هستن. هر جور بود با همه کم و کاستیها که به اقتضای شرایطم برای بچه ها گذاشتم بزرگ شدن. 

خدایا روزی که حقیقتا بزرگ میشن و بزرگ منش را به من نشون بده.

پسندها (3)

نظرات (0)