گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

وقتی فهمیدیم سه تا شمبوسکومبولی داریم

1393/6/25 17:18
1,450 بازدید
اشتراک گذاری

اولین سونو :

دکتر خودم که گمان سه فرزند را نداشت همین که اولین صدای ضربان قلب را شنید و برایم پخش کرد گفت پاشو بچه قلبش می زنه خیالت راحت. حتی وقتی هم عکس سونو را تحویل داد نگاه نکرد که سه تا ساک هست منم برای خودم و دیگران تفسیر کردم که یکی سرش هست یکی بدنش و یکی دیگه پاهاش. به همه هم نشان دادم.

دومین سونو :

سونوی NT بود که با سعید رفتم و هنوز هم که یادم می افته خیلی می خندم . سه روز مونده بود به سال تحویل 92 رفتیم تو و یک خانم دیگه هم توی اتاق اونطرف پرده منتظر بود . یک منشی مشترک بیرون اتاق بود و منشی دکتر هم میزش اونطرف پرده بود. ماهم از همه جا بی خبر هزینه سونوی یک قلو را داده بودیم وقتی دکتر شروع کرد ...

دکتر : می دونین چند تا بچه دارین ؟

ما تعجب یعنی چند تا ؟

دکتر : سه قلو دارین ؟

ما : قه قهه شوخی می کنین.

بقیه که تو اتاق بودن قه قهه

دکتر که می خواست حرفش را ثابت کنه صدای قلب تک تک بچه ها را گذاشت و تک تکون را نشونمون داد.شکموها داشتین انگشتتون را می خوردین.

سعید : خانم دکتر مطمئن هستید؟خندونک خوب نگاه کنید.

دکتر تصویر سه تاتون را همزمان نشان داد. 

گفت دوتاشون معلومه که پسرن اما سومی مشخص نیست.

من :خندهبوس

کارشون که تموم شد رفتیم هزینه سونو سه قلو را دادیم و به سمت خونه مامانه حرکت کردیم و توی راه زنگ زدیم به عزیز جون(مامانم) و نمی تونستیم جلو خودمون را بگیریم که نخندیم.

حتی نتونستم سلام کنم

عزیز جون(مامانم) : چی شده بزنین توی گوش هم تا از شک در بیاین چرا اینقدر می خندین ؟

که سعید از پشت فرمون داد زد سه قلو سه قلو...

مامانم : تعجبمتفکرغمگین

خلاصه یه جوری گفتیم دیگه آخه اصلا نمی تونستیم جلوی خندمون را بگیریم.

بعدا مامانم گفت که سه بار نماز خونده آخرم نتونسته درست بخونه بعدم با بابام رفته قدم بزنه و غصه خورده که چه جوری می خوام بزرگشون کنم.

بابا علی(بابام) : خنده به همه هم زنگ زد و خبر داد.

خونه مامانه هم همه باور نمی کردن و می خندیدن و به مامانم زنگ زدن تبریک گفتن .

بابا سعید هم به همه گفتن 2پسر 1دختر داریم. بابایی هم یک لباس دخترانه بهمون هدیه دادن .

دیگه از اون موقع بود که غریبه و آشنا بهم زنگ زدن و تبریک گفتن.

پسندها (7)

نظرات (6)

مامان
26 شهریور 93 1:44
چه ماجرای بامزه ایی خدا حفظشون کنه.
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
آره همینطوره هنوزم یادمون که می آد می خندیم. خدا کوچولوی شما را هم حفظ کنه
saba az mashhad
26 شهریور 93 2:11
سلام.خداقوت همشهری.
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم خدا یار شما هم باشه
مامان گلشن
26 شهریور 93 13:02
چقدر غافلگیر کننده ست که بفهمی سه قلو باردار هستی
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
آره به معنای واقعی شوکه شدیم اما همش می خندیدیم و قربون صدقشون می رفتم. هیچ وقت به سختی آیندش فکر نکردم. فقط می خواستم سالم باشن
من و بابات
19 آبان 93 12:38
خیلی بامزه بود زنده باشن
ایلیـــا جون
2 بهمن 93 3:12
چقدر بامزه اما واقعا خیلی خنده داره هم اینکه شوکه کننده هم هست ، من احساس میکنم چون شما و آقا سعید شوکه شده بودین همش پشت هم میخندیدین
مامانی علی(زینب)
18 بهمن 93 11:02
وای که چقدر زن و شوهر بهم میاین و دل بزرگی دارین من اگه بودم گریه میکردم زن داداشم شنید دوقلو داره گریه کرده بود عزیزم خیلی دوست دارم روی ماه خودت و همسرت رو کنار هم ببینم اگه اشکال نداره