گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

پسرا کچل شدن

1393/6/23 17:45
1,894 بازدید
اشتراک گذاری

سلام .

بگم از واکسن بچه ها.فردای تولد هنوز خونه مامانه(مادرشوهرم) بودیم و بعد از هماهنگی با بهداشت و بابام خواستیم بریم واکسن بزنیم که بابام خبر دادن که انگشت دادشم مویه کرده و نرفتیم.ظهر که بابا سعید آمد دنبالمون بریم خونه با مامانه دست به یکی کردیم و از بابا سعید خواستیم موهای بچه ها را کوتاه کنن چون خیلی موی همدیگه را می کشن . البته من هم از الطافشون بی نسیب نیستم و خیلی وقتها پوست سرم و گاهی حتی گردنم هم درد می کنه.خلاصه بچه ها را فرداش بردیم واکسن زدیم و به ظاهر بچه ها رسیدیم . بچه ها هم خوب همکاری کردن و گریه نکردن به غیر از اردلانم.

عکس در ادامه مطلب

 

از اون موقع عکس ندارم . اما این عکس یک ماه بعدش هست.

چشمتون روز بد نبینه . واکسن زدن همانا و اسهال سوم بچه ها همانا. این بار بر خلاف دفعه های پیش کمک نداشتم . چون مامانه کمکم بودن که بعد تولد بچه ها خیلی کمر درد شده بودن . خیلی خسته شدم اما فقط به فکر بچه ها بودم چند بار دکتر بردم و از تجربیات دو دفعه قبل استفاده کردم. خوشبختانه اگر بچه ها اسهال بودن سر حال بودن و بازی هم می کردن .

دفعه پیش خیلی بد تر بود . حدود 10.5 ماهگی . که مامانه و خاله راضیه (خاله همسرم که خیلی بچه ها را دوست دارن و به من هم لطف دارن) اومدن کمکم. یادمه که گریه می کردم که دو روزه خنده اردلان را ندیدم ، داشتم دیوانه می شدم. خونه عزیز مریم بودیم که خبر دار شدم زن داداشم به همراه پسرش رادین عزیز که در بندر عباس زندگی می کنن اومدن مشهد خونه مامانم . بابایی(پدر بابا سعید) من و بچه ها را رسوندن خونه مامانم و تا شب بچه ها خوب بودن که از نصف شب اردلان تب و سرفه را با هم داشت . صبح بابام من و اردلان را برد دکتر و گفت قطره استامینوفن بده و شیاف.منم به همه بچه ها دادم آخه همه تب داشتن اما اردلان حالش بدتر بود . به خونه که رسیدم اردلان اسهال شد منم باز دوباره با مامان و بابام و همراهی رادین جون رفتیم دکتر و زهراجان (زن دادشم) از بچه ها مراقبت کرد.اما بهتر نشدن که زنگ زدم بابا سعید اومدن رفتیم کلینیک سلامت گفتن باید بستری بشه 4،5 ساعت تحت نظر باشه منم قبول کردم و بابا هم سرم گرفتن و کارهای بستری شد و هزینه هم پرداخت شد که گفتم نه بریم بقیه بچه ها را هم برداریم بقیه هم حالشون خوب نیست. دو بار هم همون جا بچه را عوض کردم. سر راه هم رفتیم دنبال مامانه اونجا هم بچه باید عوض می شد. تا چشمم به مامانه افتاد دیگه نتونستم جلوی اشکام را بگیرم بابا سعید هم مرتب می گفت با این کارها بچه را ناراحت نکن.خلاصه با مامانه رفتیم خونه مامانم که دو تا بچه دیگه را برداریم باز هم اردلان را عوض کردم که دیگه 6نفره رفتیم بیمارستان دکتر شیخ و ویزیت شدن و ظرف گرفتیم و اومدیم خونه نمونه ها را گرفتیم و بابا سعید بردن بیمارستان و گفتن ویروسی نیست . اما تا چند روز پدرم در آمد یک بار دیگه هم خودم اردلان را بردم بیمارستان که ویزیت بشه وقتی بچه های دیگه را دیدم کلی امیدوار شدم.بگذریم از بی مهریه بعضی ها و بگم که چقدر مامانه از خود گذشتگی کردن و  خاله راضیه که فرداش خودشون را رسوندن و کلی به ما لطف کردن. خلاصه چند روزه بچه ها خوب شدن . عزیز مریم هم به عیادت بچه ها آمدن . مامانم هم یک ظهر آمدن و فردا صبح (روز جمعه) ساعت 6 رفتن خونشون. اما خدا را شکر که اون روز ها هم گذشت.

دفعه قبل هم 5.5 ماه بودن که زن دادش دیگم مریم جان با پسرش از تهران آمده بود رفته بودیم خونه مامانم دیدنشون که از فربد بجه ها بیماری را گرفتن و بعد رفتنشون با مامان و بابام به تهران بچه های من اسهال شدن که مامانه به دادم رسید. و دارو ها روی بچه ها اثری نداشت و همسرم از لپه ایان عرق گرفتن که آب روی آتیش بود.

خدارا به خاطر همه مهربونیهاش شکر.

به خاطر بنده های خوبش که به دیگران بی چشم داشتی کمک می کنن شکر.

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

میترا
31 تیر 94 1:50
سلام خیلی مفید بود ! به منم سر بزن
پارمیدا
1 مرداد 94 6:28
سلوم! آفرین بر تو موفق و موید باشی