گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اصلاح

قبل از عید گفتیم یه سامانی به سر جوجه خروسامون بدیم و بردیمشون آرایشگاه. از اونجایی که آرایشگاه کودک نزدیک خونه خیلی شلوغ بود بردیم آرایشگاه معمولی ولی چشمتون روز بد نبینه... البته ارسلان خیلی آقا نشست و کارش تمام شد ما هم خوشحال که بقیه هم همینطوری هستن ولی اردلان از وقتی پیشبند بسته شد گریه کرد تا کارش نصفه موند و ارشیا قبل از پیشبند بستن شروع کرد و حتی اجازه نداد که پیشبند را ببندیم و همه موها روی خودش و باباش ریخت البته نکته ای که نگفتم اردلان و ارشیا توی بغل باباشون اصلاح کردن اما شیر پسرم ارسلان خودش نشست. (پسر خودمه دیگه  پنج روز توی بیمارستان به نام من می شناختنش یعنی اسم فامیل من نه باباش ) اسنادش هم موجوده ... ...
26 فروردين 1394

وقتی دست به یکی می کنن

بچه های ما وقتی چشم پدر و مادر را دور می بینن و دعوا نمی کنن و بازی و قهقهه نمی زنن و سر و صداشون نمیاد حتما یه کار جدید یا خطرناک می کنن مثل وقتی که ما توی اتاق پای نت خرید می کردیم و به دلیل اهمیت خرید بچه ها را توی اتاق راه ندادیم و در را بسته بودیم و ناگهان از بی صدایی از جایم پردیم و دویدم تا به این صحنه رسیدم. دقت کنید که جای مبل زیر تابلو بوده وکلیدهای زیر تابلو قبلا چراق خواب را روشن می کردن که به همت گل پسرا سوخت و دیگر جذابیتی نداشت و جالبتر اینکه مبل زیر پنجره را جا به جا نکردن با توجه به اینکه اون هم تکی بوده. هدف: خاموش و روشن کردن لوستر  ...
26 فروردين 1394

تولد بابا جون ...

یک ماه هم گذشت ... دوم مهر شد ... پس تولد داریم ... تولد تولد تولدت مبارک   یک تولد سه نفره نه! نه! شش نفره . عکس در ادامه مطلب ... مامانه آمدن خونمون منم رفتم از طرف هر کدوم از بچه یک کادو خریدم یکی هم از طرف خودم . یک کیک کوچولو هم خریدم . با مامانه یک تولد کوچولو داشتیم . ...
27 شهريور 1393

مامان و بابا و سه قلوها

دیگه با هم تنها شدیم ... خوشبختانه بابا 5 روز از مرخصی شون مونده بود یعنی من کم کم تنها شدم... بابا خیلی کمک بودن و هستن و صد البته تکیه گاه محکمی برای من برای تنهاییهام و خستگی هام... وقتی کمک می کردن و شما را می خوابوندن... البته الآن یکی تون هم به زور روی پامون جا می شین.... وقتی از باد گلو گرفتن خسته می شدم بابا بود که پر دل و جرأت یک مشت و مال مخصوص می داد. آخه برای مامان بی تجربه خیلی سخت بود و می ترسیدم آخه خیلی کوچولو بودین. ارشیا خیلی گریه می کرد و هیچ کس حوصله نداشت .  منم که بی تجربه و خسته همش گریه می کردم که چه مامان بی عرضه ای گیرتون آمده . روزهایی بود که وقتی بابا می آمدن خونه من را با سه قلوها...
27 شهريور 1393

10 روزشیرین و سخت گذشت ...

شیرین بود چون ؛ هر بار که کامل شیر می خوردین انگار دنیا را به من دادن . هر بار که باد گلو می زدین خیالم راحت می شد. وقتی پس نمی آوردین خدا را شکر می کردم. وقتی نگاهتون می کردم خدا را شکر می کردم که سالم هستین. مامان بزرگ ها با دادن شیرخشت و ترنجبین و کره با خاک قند نذاشتن زردی بگیرین قند مکرر هستین چون سه قلو هستین   سخت چون ؛ بی تجربه بودم  خورشیدهای زندگیم گرسنگی کشیدن  ارسلان مامان پیشم نبود  به سختی شیر خشک پیدا می کردیم و استرس داشتیم  خیلی کوچولو بودین خیلی وسواس بودم و گیج می شدیم می ترسیدم به یکیتون کمتر رسیدگی بشه ارشیا خیلی حساس بود درد ...
27 شهريور 1393

قند مکرر

خلاصه ده روز از تولد شما گل پسرا گذشت ... خدا را شکر که بابا 15 روز مرخصی داشتن... عکس در ادامه مطلب با مامان بزرگ رفتین حمام و دیگه مامان بزرگ ها رسما ما را تنها گذاشتن و به زندگیشون برگشتن اما در هفته بهمون سر می زدن بیشتر برای شب ها که مرتب تغذیه شین تا مبادا قندتون بیافته . می آمدن کمک می کردن تا خونه مرتب باشه و برام غذا درست می کردن و بهم استراحت می دادن چون همه وجودم وقف شما بود.     ...
27 شهريور 1393