گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اَدَ

بچه ها خیلی قشنگ با هم حرف می زنن. برای هم چیزی تعریف می کنند . یک بار در آشپزخونه که عشق بچه ها هست باز بود ارسلان هم پیش من دراز کشیده بود طوری که داداشی ها را نمی دید بعد گفتن اد ارسلان هم سریع بلند شد و دوید جلوی در آشپزخانه با هم حمله معمولا برای شلوغ کاری یا رفتن توی اتاق و ... همدیگه را صدا می کنند و منتظر می مونند که همه جمع شن وقتی که کوچیک تر بودن حتی از اتاقشون هم تنهایی بیرون نمی آمدن جلوی در روی کم صبر می کردن و با نگاه و صدا همدیگه را هم دعوت به پذیرایی می کردن. قربونتون بشم همیشه با هم باشین   نیاد روزی که بر هم بارشین . ...
8 مهر 1393

این چیه

اردلان گلم خیلی قشنگ و با لحن بچه گانه می گه این چیه و چشماش را گرد می کنه و با انگشت اشاره می کنه و لبهایش را حالت تعجب تغییر می ده . ارسلان هم خیلی کم می گه اما با حالت عادی و اشاره انگشت . قربونتون بشم که زبون باز کردین . بعضی کلمه ها را هم همه میگن. مثل اینجا دد باع بابا مامان ...
7 مهر 1393

گاز نگیر

دیالوگ هر روزه و هر ساعته من. گاز نگیر ارشیا اصلا گاز نمی گیره برای همین وقتی گازش می گیرن خیلی دلم می سوزه و ناراحت میشم. اردلان و ارسلان اگر در اولین اقدام چیزی که می خواهند بدست نیارن سریع گاز می گیرن آخه نادون هم هستن نمی شه دعواشون کرد .  وقتی ارسلان را دعوا می کنم فکر می کنه دارم بازی می کنم و بلند می خنده و بیشتر گاز می گیره یا اگر می زنه و  با اخم می گم نزن یا آروم یا محکم می زنم پشت دستش بازم   و دو تا می زنه . راهنمایی لطفا... ...
7 مهر 1393

معضل بخاری...

یک چند روزی بود که هوا کمی سرد شده بود بچه ها هم که روشون پتو نمی مونه . پتوهاشون مدل زیپ دار هست اما خلقشون تنگ می شه آخه خیلی غلط می زنن.  خلاصه بخاری را به پیشنهاد من نصب کردیم تا شب روشن کنیم روزها هم که هوا گرم بود اما نمی دونستیم با بچه های نادونمون چه کنیم . انگار همه اتاقشون به پشت بخاریشون ختم می شد و ... گاهی از بخاری می گرفتن و تا نیمه بالا می رفتن ... بیشتر وقتها می رفتن و پشتش می شستن و استراحت می کردن ... گاهی با هم دکی می کردن و می خندیدن... یک بار هم که خیلی ما را ترسوندن رفته بودن و از پشت بخاری شیشه هایش را در آوردن... خلاصه صبح که از خواب بیدار می شدن یک تشک می گذاشتم پشت بخاری اما فایده نداشت می شست...
7 مهر 1393

بازم تولد

تولد بابا سعید دوباره آمد . بابا سعید تولدت مبارک با یک کیک و به اتفاق برادرها و پدر و مادر بابا سعید و عزیز مریم یک جشن کوچیک گرفتیم و اما هنوز عکسها نیامده روی سیستم که بذارم. فرداش هم رفتیم دررود نیشابود همه با خانواده بابا سعید . خیلی خوب بود خوش گذشت شما هم توی رفت و برگشت خواب بودین و اونجا سر حال. قربونت بشم اردلانم که نه شیر خوردی و نه بیسکویت فقط دو تا پاچین نوش جان کردی   گوشت بشه به تنت. ارشیا و ارسلان پسرای گلم که هم شیر خوردن هم بیسکویت هم پاچین و هم اینکه حسابی قدم زدن و گشت و گذار و نای نای   ...
7 مهر 1393

پنیسیلین

ارسلان گلم بعد از چند روز تب چند روزی بود که سرفه می کردی منم از دانه های لعاب دار و  جوشانده سرما خوردگی و چرب کردنت با روغن بادام شیرین کم نداشتم . اما سرفه هات که طولانی شد رفتیم دکتر . دکتر گفت هم حساسیت هست هم سینه ات چرک کرده خلاصه برایت سه تا شربت و چهارتا آمپول نوشت دوتا هیدوکسی زین و دوتا پنی سیلین که باید با هم طی دو روز می زدیم خیلی لحظات سختی بود اگه بابایی همراهیمون نمی کرد حقیقتا خودم را باخته بودم . همه می گن از آب دندونه اما دکتر نظر دیگه ای داشت . خیلی بی تجربه هستم و بهم ایراد هم می گیرن که خودم را زود می بازم . آخه خیلی دوستون دارم گلهای باغ زندگیم ...
7 مهر 1393

اشتباه مجدد

بعد از تولدتون بود که دوباره بهتون ظلم کردم آخه شما مامانه را خیلی دوست دارین ... دو هفته بعد از تولدتون که مریض بودین مامانه از سفر آمدن و گفتن اردلان را بفرست منم صبح شما را مثل قبل فرستادم اما عصر دیگه دیوانه شدم و با داداشی ها آمدیم پیشت .  نمی دونم پیش خودم چی فکر کردم که با مترو آمدن خونه مامانه شاید هم می خواستم بدونم چقدر مستقلم یا شایدم خواستم شما یک هوایی بخورین نمی دونم اشتباه کردم ولی سخت نبود. اردلانم ساعت 7 صبح شما از خونه با بابا رفتی منم 7شب پیشت بودم گلم. ارسلان و ارشیا را حاظر کردم و شیشه های شیرشون را برداشتم کفاششون را هم پوشوندم هیچ لباس و شیری هم برنداشتم گفتم میام خونه مامانه یک شیشه می خورین و شب با بابا...
2 مهر 1393

ظلمی از نوع مادرانه

اردلان جون از نوزادیتون مامانه همیشه اسرار داشتن که شما را ببرن بزرگ کنند که کمکی به من بشه ولی من خیلی روی بچه هام وسواس بودم و خیلی هم دوستون داشتم و طاقت دوریتون را نداشتم اما خوب خیلی هم ضعیف شده بودم چند بار شب ساکت را بسته بودم که یکمی به همتون رسیدگی بیشتری بشه اما صبح ندادم بابا برنت بابا هم اسراری نداشتن اخلاق من را می دونستن . بی اندازه دوستون دارم و توی لبخت شما غرق شدم تا حدی که یکبار که حالم خیلی بد بود و نمی ذاشتم ببرنت که من با دوتا بچه بتونم بیشتر استراحت کنم عمه جون برایم ناراحت شدن و گفتن می گی بمیرم اما بچه هام را خودم بزرگ کنم اون موقع در جواب خندیدم اما با همه وجود همین را می خوام نمی دونم چرا ؟ تا اینکه یادم نیست چ...
2 مهر 1393

از شیطنت ها بگیم...

لی لی حوضک که مامانه به اردلان یاد دادن و منم به بقیه اما ارسلان تازگی یکمی استقبال می کنه .  قربونتون برم که هم با انگشت می زارین کف دستتون هم انگشتای کوچولوتون را تا می کنین. کلاغ پر که مال خیلی وقت پیش هست اوایل هر جا که واستاده بودین می گفتم کلاغ پر می شستین و دست روی زمین می گذاشتین و کلاغ پر می کردین حالا توی هوا هم کلاغ پر دارین و قشنگ محکم می گین پع. از حمام کردنتون بگیم که از اول عاشقش بودین و خدا نکنه در حمام باز بمونه . عاشق آب بازی هستین. ارشیا را داشتم ناز می کردم و ناز کردن یادش می دادم و دست به پشت سرش می کشیدم. حالا هر وقت دارین دعوا می کنین می گم ناز کن دست می کشی پشت سر خودت و خودت را ناز می کنی .ناز باشی ...
2 مهر 1393