گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اردلانم

گل پسرم ناز پسرم قند عسلم ماشاءالله همیشه می خندی گلم حتی وقتی نگاهت می کنم. یکمی ضعیف هست اما نمی گذارم که اینجور بمونی...  بد غذا هستی ولی نمی گذارم گرسنه بمونی می خندونمت  و دهنت که باز شد غذا می گذارم دهنت شماهم تف نمی کنی می خوری گلم آخه گرسنه ای. عاشق لباس پوشیدنی. وقتی دارم حاضرتون می کنم اگه اول کسی غیر شما را لباس بپوشونم به دقت نگاه می کنی و منتظر می شینی تا شما هم بپوشی. یاد گرفتی اگر شورت و شلوار نداشته باشی پوشکت را باز کنی و بندازی یک کنار بری . قربونت بشم می دونم با پوشک اذیتی ولی دیگران هم بدون پوشک شما اذیتن . عزیزم حق با اکثرت  همه چیز را برای خودت می خوای و کسی حق نداره به چیزی که ش...
31 شهريور 1393

ارشیای نازم

  گل پسرم خوب غذا و شیر می خوری خوب بازی می کنی و خوب می خوابی.    فدات بشم که خودت می خوابی. نست به داداشیا وابستگیت به بیشتره چون مریض بودی و همش بغل خودم بودی تا آروم بشی گاهی راه می بردمت گاهی باهات بازی می کردم گاهی لالایی و شعر گاهی هم توی بغل هم گریه ... خلاصه هم سر تو را گرم می کردم و هم حواسم خودم را پرت . که نفهمم خسته شدم کمک می خوام باید تاشب که بابا از سر کار بر میگشتن طاقت می آوردم . گاهی صبح تا شب توی بغلم بودی و بابا که می آمدن یک استراحت نصفه نیمه و تجدید قوا برای شب که تا صبح باز باید بغل می کردم و آرومت می کردم تا بقیه بخوابن. اما بدون که عاشقتم و این کارها را با عشق کردم و بی منت فقط دارم از روزمرگی...
31 شهريور 1393

اولین بازی ارشیا و ارسلان

ارشیای گلم اولین بار که با داداش ارسلان بازی کردی هنوز خودت را  می کشیدی ماهم روی کُم پایین در پتوی خودت که کوچیک بود را پهن کردیم که مشکلی پیش نیاد... شما هم ک شیطون بودی پتو را کشیدی و رفتی بینش و غلت زده بود طوری که اصلا معلوم نبود لای پتو بچه هست منم توی آشپزخونه بودم می دونستم بابا پای کامپیوتر هستن. یک دفعه صدای قهقه شنیدم  اون موقع کم پیش می آمد با صدا بخندی دویدم ببینم بابا چطور باهات بازی می کنند که دیدم ارسلان می خواد از روی شما که لای پتو هست رد بشه فکر می کنی داره قلقلکت می ده. تا فهمیدم سریع دویدم و از لای پتو درت آوردم گلم ترسیدم اگزمات شدت پیدا کنه ولی بعد کلی بوست کردم و خندیدیم.   ...
31 شهريور 1393

برای ارشیای گلم

پسر ناز بلای خودم. خیلی شر شدی ها .  البته خوب من همیشه بچه شیطون را از آروم بیشتر دوست داشتم ولی فکر نمی کردم سه قلوی شیطون چه جوریه اما بگم خدا را شکر می کنم اصلا طاقت اینو ندارم که شما آروم باشین فکر می کنم مریضین. وقتی بیمار می شین همه حتی مامانه می گم خوب بشو شر بازی کن فقط خوب بشو... عاشقتم گلم. شما هم عاشق بازی . خیلی خوب معنی بازی را می دونی وقتی چهار دست و پا راه می رفتی دوست داشتی دنبالت کنیم و تا می گفتیم بگیرینش تندتر می رفتی و دقیقا حرکتت می شد مثل یک اسباب بازی کوکی قدمهای کوتاه و سریع و می خندیدی . عاشق آهنگ خنده هاتم. ...
31 شهريور 1393

بچه ها قدم رنجه کردن

گلای زندگی من از اطرافیانشون یکی جلوتر هستن.  با اونکه 6 هفته زودتر به دنیا آمدین و کارهاتون باید 6 هفته از بچه های هم سنتون عقب تر باشه اما شکر خدا جلوتر هم هستین.قربونتون بشه مادر. وقتی 11 ماهتون تمام شد دیگه قدم رنجه فرمودین  و از چهاردست و پا راه رفتن خسته  شدین. مثل همیشه اول ارشیا و برخلاف چهاردست و پا دوم ارسلان و بعد هم اردلان همتون با فاصله کمی راه افتادین. ارشیا همش می خواست بدود و می خورد زمین. و جالب تر اینکه ارشیا فقط به خاطر توپ بازی پاشد راه افتاد و اون موقع که خیلی حرفه ای راه نمی رفت توپ را می برد کنار دیوار که به کمک دیوار راه بره و توپ بازی کنه. همین الآن هم بیشتر می دود تا راه برود. ...
31 شهريور 1393

شب تولد اردلان مسدوم می شود...

طبق معمول همیشه رفته بودم توی آشپزخانه داشتم ظرف می شستم در را هم بسته بودم . البته بگم همه جای خونه را برای بچه ها امن کردیم فقط آشپزخانه و سرویس بهداشتی ممنوع هست. بچه ها هم بیدار بودن داشتن بازی می کردن تا اینکه صدای جیغ بنفش اردلان را شنیدم مطمئن بودم که یک اتفاقی افتاده نمی دونم چطور خودم را به اتاق رسوندم و دیدم فراموش کردم جلوی در اتاقشون چیزی بزار انگشت اردلان از پشت لای لولای در گیر کرده بود رنگ به رو نداشتم نمی دونم چطور انشگشتش را درآوردم. نمی دونستم چکار کنم اردلان را بغل کردم و بدو بدو با لباس کوتاه خونه دویدم دم در خونه همسایه و هم در زدم و هم صداش کردم و دوباره بدو بدو برگشتم رفتم سر فریزر قالب یخ برداشتم نمی دونم چن...
30 شهريور 1393

پارک ملت

دو هفته مونده بود به تولدتون که بعد از اتمام ماه مبارک رمضان دایی مصطفی و خانواده و خواهران و برادر زن دایی به همراه خانواده اشان مهمان خونه مامان بزرگ بودن بابا بزرگ هم آمدن دنبال ما تا اونجا دور هم باشیم شب هم که بابا آمدن همه با هم رفتیم پارک ملت . از سرسره خیلی سر در نیاوردین یکم خوابالو بودین و حوصله نداشتین اما از تاب خوردن لذت بردین گلای نازم. بقیه عکس ها در ادامه ...
30 شهريور 1393

کادوی تولد

وقتی یازده ماهه بودین مامان بزرگ آمدن خونمون من هم از فرصت پیش آمده برای خرید کادوی تولدتون استفاده کردم و رفتم این ها را به همراه سه تا موبایل و سه تا ماشین جرقه ای خریدم. باور کردنی نبود که چقدر موبایلهاتون را دوست داشتین. با صدای آهنگش می رقصیدین. یادم هست وقتی داشتین بازی و چهار دست و پا می کردین اردلان گوشیش از دستش افتاد اما پیداش نکرد چشمش به ارشیا افتاد و کمر ارشیا را بغل کرد تا گوشیش را بگیره ارشیا هم که فهمید شروع کرد به فرار کردن اما اردلان همچنان که ارشیا را بغل کرده بود روی دو زانو دنبال ارشیا می رفت . همه دنیا فدای یک تار موتون گلای نازم. ...
30 شهريور 1393