گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

روزهای ما

این روزها همش به مریضی می گذره. این غر نیست فقط نگرانیست  خدارا شکر مریضیه لاعلاج نیست. اما یه ماه هست که دارم به بچه ها دارو می دم . همه می دونین بچه ها چه جوری دارو می خورن دیگه کسی نیست که ندونه. هیچ گردش و پارکی نمی ریم چون وقتی بچه ها از خواب مثلا ظهر بیدار می شن شب شده دیگه. هوای مشهد کاملا چهار فصله پس توی این فصل با تمهیدات کامل بیاین مشهد ، یعنی هم تاپ شورت بیارین هم بارونی و کلاه گرم و آفتابی. مشهد دیگه همه میشناسنش. مدام دستگاه بخور با اسانس اکالیپتوس و بوی شلغم و شربت شلغم و دانه بهی و تب 40 درجه و سرفه گاهی خشک و گاهی خلطی و از همه بدتر هر دو دقیقه باید بینی همه را تمیز کنم اگه یادم بره اردلان میاد پیشم به صورتش...
5 آبان 1394

نتیجه آزمایشات اردلان

یادم رفت بگم از نتیجه ها. خدارا شکر ، نتیجه خوب بود و هیچ جای ناراحتی نداشت .  اما خوب اردلان یکمی پاهای ضربدری داره فکر کنم ارشیا هم همینجوریه اما خیلی کم. اینطور که باباشون تشخیص داده کف پاهای اردلان صاف هم هست اما یکی از آشنایان که دکتر برده گفتن تا 7 سالگی بچه را اذیت نکنین بعد درمان کنین. هر دو مورد را هم ارث از باباشون بردن . اما هر دو خفیف هم هست. ارسلان خیلی شبیه باباش هست اما استخون بندیش به من رفته . البته مغرور بودنش به هر دومون. خدا را شکر کما بیش ، بی مشکل هستن. انشاءالله همه بچه ها سالم باشن و زیر سایه پر مهر پدر و مادرشون. خدارا شکر. ...
25 مهر 1394

پیشرفت بچه ها

هفته اول : آموزش شمردن 1 تا 5 به فارسی (که من قبلا همیشه تا 10 می شمردم که مربی گفت بیشتر از 5 نشمر) آموزش شمردن 1 تا 5 به انگلیسی (چند وقتی بود که باباشون می گفت باهاشون انگلیسی کار کن از الآن یاد بگیرن من می گفتم زوده بزار فارسیشون را یاد بگیرن ولی بابا از این آموزش خیلی خوشحال شد) آموزش سوره اخلاص  حدیث و بالوالدین احسانا آموزش سلام و خداحافظی آموزش نام کودک و مربی و مهد از بین همشون من فقط شمردن را تمرین کردم و نام کودک و مربی به نظرم هنوز برای بقیه زوده . بچه ها شمردن را بعد از من تکرار می کنن اما گاهی هم می شمرن و یکی ، دو تا را یا زیادی تکرار می کنن یا جا می ندازن. ارشیا علاقه خاصی ب...
25 مهر 1394

به آرزوم رسیدم

بچه های من اجابت دعای من هستن از خالق بی نظیرم. همیشه از خدا خواستم من را با بی فرزندی امتحان نکنه . چون خیلی سخته اما حالا امتحانی سختتر دارم با داشتن سه تا فرشته اونم پسر که باید درست تربیت بشن و آموزش ببینن تا شکرانه نعمتم باشن. خیلی دعاهای دیگه داشتم مثل سالم بودن بچه هام که خداوند عنایت کردن . امروز هم یه دعای دیگه اجابت شد. بچه ها بی گریه مثل یه آقا رفتن مهد. اردلان که کلا از خونه نق می زد که بغل کنمش ، حتی اجازه نمی داد وقتی بابا ماشین را از خونه برد بیرون ، برم در حیاط را ببندم. توی ماشین هم همش توی بغلم بود ، خلاصه بغل کردم و بردم دادم دست پرستار اما صدای گریه ای نیامد . آمدم اردلان و ارسلان را از ماشین پیاده کردم و د...
25 مهر 1394

روز کودک

روز جهانی کودک مبارک عزیزانم . امیدوارم کودک آزاری به صفر برسه و ما هم از مصادیق کودک آزاری به دور باشیم . می دونم خیلی با تأخیره اما اصلا حالم خوب نیست . بی چاره بابا سعید که باید از چهارتا بچه نگهداری کنه. (  منم که مریض می شم از بچه ها بدترم) این روزها من و مامانم اصلا حالمون تعریفی نداره. مامانم مهمون داره و فامین میان و میرن و از راه دور البته و باعث شادی و شعفن اما خوب مامانم توانش کم شده و زنداداشم هم جراحی کردن و خونه مامان هست فکر کنم ده دوازده روزی هست که جراحی کردن ولی سعی می کنه کارهاش را خودش انجام بده و رادین جونم (برادرزادم) هم با بچه ها راه نمیره و مدام دعوا می کنن یا نمی دونم توقع داره هم سن خودش رفتار کنن در...
22 مهر 1394

مهد کودک 4

هنوزم وقت میرین مهد گریه می کنین . با مدیرتون صحبت کردم گفت حالا که اینقدر حساسین به مربی می گم بچه های شما را نبره توی کلاس توی سالن بازی باهاشون باشین تا کم کم خودشون برن. روز سه شنبه همین کار را هم کردم و ارسلان بعد از کمی بازی بهش گفتم برو کیفت را بگذار توی کلاس و سلام کن ، ارسلان رفت و برنگشت . به ارشیا گفتم رفت و با گریه و نگرانی از نبودن من برگشت و اردلان هم همینطور. پرستارشون دوباره باهاشون بازی کرد ولی ارشیا از من که روی صندلی یه گوشه سالن نشسته بودن جدا نمی شد، گفتم بدو برو سوار ماشین بشو الآن ارسلان میاد میشینه ، ارشیا سوار شد و پرستار اینور و اونور هل می داد و سر و صدا می کرد بعد به اردلان گفت بیا هل بده. اردلان هم با پر...
16 مهر 1394

مهد کودک 3

توی مهد هم همه بچه ها را دوست دارن و همون مدت کمی که توی مهد هستم میشنوم که بچه های بزرگتر اسم بچه های من را مرور می کنن. از مربیشون پرسیدم با بقیه ارتباط برقرار کردن گفت با همه دوستن و بازی می کنن و هیچوقت اسباب بازی یا چیزی را به زور از دست بچه ها نمی گیرن و گفتن که ارسلان خیلی شیطونه. گفتن بچه ها زیاد صحبت نمی کنن ولی وقتی از ارسلان سوالی می پرسن جواب میده. تا عید غدیر هم هر روز جشن داشتن و همه بچه ها با هم توی سالن بودن. باران ( دختر مربی ) هم بچه ها را دوست داره و میرم دنبال بچه ها بهانه می گیره فکر کنم 13 14 ماهه باشه. امروز که بردمشون مهد ارشیا گریه نکرد . زود بردم مربیشون هنوز نیامده بود همه بچه ها توی سالن بازی روی صندلی...
11 مهر 1394

مهد کودک 2

اولین روزی که بچه ها را مهد گذاشتم و رفتیم دنبالشون خیلی براشون آسون بود ولی از روز سوم اذیتها و گریه ها شروع شد . البته مربیشون گفت فقط همون اول گریه می کنن من هم می دونم چون تا گریشون تموم نشه و مطمئن نباشم ساکتن نبینم که با آرامش توی کلاس نشستن از مهد بیرون نمیام اما خودم را هم نشون نمی دم می دونم همه گریه ها برای منصرف کردن من هست اما بیشتر از یکی دو دقیقه هم طول نمی کشه. انشاءالله زودتر عادت کنن و مثل بقیه خیلی شیک بوسشون کنم و ازشون خداحافظی کنم اونم با خنده و شادی .  روز اول برنامه چاشتشون را هم دادن که از این برنامه 5 روزه فقط نون پنیر گردو و سیب زمینی سرخ کرده را دوست دارن مدیرشون گفت بقیه روزها هم هرچی دوست داشتن منم به جای...
11 مهر 1394

اولین روز مهد کودک

خوب بگیم از مهد رفتن بچه ها. روز جشن تولد بچه ها بود (همه دوستان می دونن که جشن تولد به خاطر آبله مرغان بچه ها با تأخیر انجام شد) روز اول مهر و مهد کودک و جشن تولد. البته مهدشون هنوز تا الآن جشنی نداشتن فکر کنم همه بچه ها که ثبت نام کردن نیامدن یه همچین چیزایی شنیدم که به خواست والدین با تأخیر انجام می شه. شب بچه ها را ساعتهای 9 خوابوندم و صبح ساعت 7 کاملا اجیر و هوشیار بودن البته ساعت 8 بردیم مهد. لباس پوشیدن به ذوق بیرون رفتن از خونه  و کیف نو و مهد . جلوی دیوار خونه همسایه منتظر روشن شدن ماشین بابا. داشتیم عکس می گرفتیم که یه خانم و بچه هاش رد شدن و کلی ذوق کردن. کلی طول کشید که آقایون افتخار داد...
5 مهر 1394