گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

مهد کودک 2

1394/7/11 10:05
754 بازدید
اشتراک گذاری

اولین روزی که بچه ها را مهد گذاشتم و رفتیم دنبالشون خیلی براشون آسون بود ولی از روز سوم اذیتها و گریه ها شروع شد . البته مربیشون گفت فقط همون اول گریه می کنن من هم می دونم چون تا گریشون تموم نشه و مطمئن نباشم ساکتن نبینم که با آرامش توی کلاس نشستن از مهد بیرون نمیام اما خودم را هم نشون نمی دم می دونم همه گریه ها برای منصرف کردن من هست اما بیشتر از یکی دو دقیقه هم طول نمی کشه. انشاءالله زودتر عادت کنن و مثل بقیه خیلی شیک بوسشون کنم و ازشون خداحافظی کنم اونم با خنده و شادی . 

روز اول برنامه چاشتشون را هم دادن که از این برنامه 5 روزه فقط نون پنیر گردو و سیب زمینی سرخ کرده را دوست دارن مدیرشون گفت بقیه روزها هم هرچی دوست داشتن منم به جای کوکو سبزی و ساندویچ کره مربا و ساندویچ تخم مرغ براشون نون پنیر پسته و بادام می گذارم . 

براشون هم دو نوع میوه می گذارم که اضافیش برگشت می خوره.

روز اول که رفتم دنبالشون هر مربی و کمک مربی ای که می رسید می گفت چه بچه های خوبی دارین عالی بودن . کمک مربیشون هم موقع خداحافظی کلی چلوندشون و بوسشون کرد اما برای ارسلان محکمتر.

روز دوم که بردمشون مهد متوجه شدم که ساعت نهار را به جای 11:30 به من 12:30 گفتن که وقت نهار بچه های بزرگتره. منم خیلی ناراحت شدم آخه گفتن همه توی کلاس هستن و کسایی که نهار دارن می خورن . این یعنی همه بچه های کلاس که سه نفر غیر از سه قلو ها هستن نهار می خورن و بچه های من تماشا می کنن . منم سریع آمدم خونه و غذای مورد علاقشون که قیمه باشه را درست کردم و داغ داغ بردم تا بچه ها مشکلی نداشته باشن . آخه برای من سخته ساعت 8:30 برسم خونه دوباره 11 برم دنبالشون . به این نتیجه رسیدم که سر مدیر خیلی شلوغه و همه چیز را با مربی و پرستارشون چک کنم.

هر روز صبح ساعتهای 5:30 یا 6 از گرسنگی بیدار می شن و گریه کنان شیر می خوان منم بدو بدو شیرخشک درست می کنم می خورن و دیگه نمی خوابیم و بچه ها بازی می کنن و من نهارشون را آماده می کنم تا غذای شب مونده نخورن. البته معمولا اردلان یا ارسلان می خوابن ولی ارشیا همیشه بیداره. تا 7:30 که بابا بیدار بشه بریم مهد.از مهد هم که میان شیر خوران می خوابین ولی شب قبل از خواب سعی می کنم دیگه شیشه ندم و شام بخورین ساعتهای 10:30 هم دیگه خاموش می شن و به خواب خوش می رین . یه وقتهای هم که خیلی اذیت می کنین ساعت 9:30 شیشه میدم میگم بخوابین و باز دعوا و گریه و قهر سر اینکه کی روی پاهام بخوابه.

ولی وقتی از مهد آوردمشون همه استراحت ها که هیچ خستگی دو برابر داشتم . خیلی شیطنت می کنن . من هم از بس بهم گفتن بچه ها را چشم نکنن از کوچه آوردمشون خونه .

از هر جایی آویزون می شن و دست هم به من نمی دن . گاهی هم در خونه ها را می زننخندونک بدو بدو می رم دستشون را می گیرم از جلو خونه می برم . یاد کودکی های خودمون می ندازن و راه مدرسه . البته بیشتر وقتها من و دوستام یه سنگ مرمر می نداختیم جلوی پامون و تا خونه با پا می زدیم و دنبالش می رفتیم تا زود برسیم کلا دوست داشتیم تا خونه بدویم ولی بچه های این دوره زرنگن تا می تونن سواری می گیرن.

افتخار نمی دن راه هم نمیان.

با دیدن بچه ها هم کلی ذوق می کنن و به زور بای بای کن بریم ادامه می دیم راهمون را .

هر کی هم ما را می دید کلی ذوق می کردم تا خونه که آمدیم یه راه 5 دقیقه ای برای من شد نیم ساعت سه چهارتا خانم و آقا هم بودن که داشتن می رفتن اما وامیستادن و چند دقیقه ای ما را تماشا می کردن.

دو سه تا مغازه اونطرفتر از خونمون هم یه قابسازی هست که صاحبش دو تا آقای دوقلو هستن اما وقتی بچه های ما را می بینن چنان ذوق می کنن و همه کارهاشون را ول می کنن میان دم در که نگو بچه ها هم اصلا بهشون رو نمی دن ازشون فرار می کنن اگر هم بچه ها را به اسم صدا کنن بچه ها فرار می کنن و به من می چسبن.

اما چند روزی هست که از خیابون میایم خونه به نظرم نزدیکتره . با خودم گفتم تا کی از چشم مردم فرار کنیم و خودمون را اذیت کنیم . براشون مدام آیه الکرسی می خونم تا می رسیم. فقط که قریبه ها چشم نمی زنن یه بار هم تخم مرغ شکستیم به اسم باباشون در آمد چند بار عمم و فامیلهای همسرم . اما خودم تا حالا چشم نکردم از بس ماشاءالله ماشاءالله می کنم. نمی دونم دیگه همینه دیگه باید خودمون را با شرایط وفق بدیم . 

حالا که از خیابون میام خونه لباسهای یک شکل هم نمی پوشونم اما سوالها جالبتر شده هر کی میرسه می فهمه سه قلو هستن اما باورشون نمی شه

اول می گن همشون بچه های خودتون هستن؟   من: خنده بله خجالت 

می گن :  تعجب سه قلو هستن؟آراممحبت

رفته بودیم داروخانه شربت بگیرم خوشبختانه هر جا هم می ریم حداقل سه تا صندلی را دارن و همیشه هم خالی هست . خلاصه بچه ها نشستن تا نوبت من بشه یه بچه ای که توی کالسکه بود کلی ذوق زده بود و دست پا می زد فکر کنم 18 ماهه بود به بچه ها گفتم براش دست تکون بدین . مامان بچه تازه متوجه تغییر بچه اش شده بود کلی ذوق کرد که بچه های من را دید . داشتم دارو را حساب می کردم یه چشمم هم به بچه ها بود دیدم خانومه اول از داروخانه رفت بیرون بعد طاقتش نیامد کالسکه را گذاشت دم در آمد بچه های من را چلوند و بوسید . منم نگران کالسکه دم در بودم چشمم بهش بود بچش را نبرن.خنده

یه روز هم میامدیم ارشیا جلوتر راه می رفت ، اردلان حال ندار بود بغلم بود و ارسلان عقبتر راه می رفت . دوتا خانم جوان از کنار ارشیا رد شدن محبت لپش را کشیدن یه نیم نگاهی هم به من کردن از من که رد شدن ارسلان را دیدن تعجبخندونکقه قهه سه قلو هستن.محبت

پسندها (3)

نظرات (0)