مهد کودک 3
توی مهد هم همه بچه ها را دوست دارن و همون مدت کمی که توی مهد هستم میشنوم که بچه های بزرگتر اسم بچه های من را مرور می کنن.
از مربیشون پرسیدم با بقیه ارتباط برقرار کردن گفت با همه دوستن و بازی می کنن و هیچوقت اسباب بازی یا چیزی را به زور از دست بچه ها نمی گیرن و گفتن که ارسلان خیلی شیطونه. گفتن بچه ها زیاد صحبت نمی کنن ولی وقتی از ارسلان سوالی می پرسن جواب میده.
تا عید غدیر هم هر روز جشن داشتن و همه بچه ها با هم توی سالن بودن.
باران ( دختر مربی ) هم بچه ها را دوست داره و میرم دنبال بچه ها بهانه می گیره فکر کنم 13 14 ماهه باشه.
امروز که بردمشون مهد ارشیا گریه نکرد . زود بردم مربیشون هنوز نیامده بود همه بچه ها توی سالن بازی روی صندلی هاشون نشسته بودن. نمی دونستم مربی نیامده گفتم ارشیا برو کیفت را بده زهرا جون دیدم رفت توی کلاس کسی نبود کیفش را گذاشت آمد که بعد کمک مربی گفت برو کیف را بیار . مثل بقیه بچه ها خیلی مؤدب و ساکت نشست روی صندلی وقتی هم مربی ها آمدن و به همه بچه ها گفتن برین سر کلاساتون ارشیا بدون حتی کوچکترین نیم نگاهی کیفش به بغل رفت توی کلاس ، از گوشه کلاس صندلیش را برداشت گذاشت کنار دیوار پیش بقیه صندلی ها و نشست روش .
اما ارسلا از همون اول کلی جیغ و داد کرد که چرا من را از حیاط میاری بالا و کلی سعی کرد خودش را از بغلم بندازه پایین . توی مهد هم فقط با نشستن روی ماشین شارژی ساکت بود و وقتی از سالن میامدم بیرون من را نگاه می کرد و من هم باهاش بای بای کردم و دست تکون دادم و از پشت پنجره و لای پرده دیدم که آخرین نفری بود که بردنش توی کلاس یه لحظه گفتم شاید یادشون رفته. ولی دیگه گریه هم نکرد.
اردلان هم از همون اول که از ماشین آوردم پایین گریه کرد و ساکت نشد توی مهد یکمی هم بغلش کردم و روی تاب و سرسره هم آروم نمی گرفت یکمی که توی بغلم آروم شد گذاشتمش زمین و حواسش به بقیه بچه ها بود . بچه ها که داشتن می رفتن توی کلاس یکمی شلوغ شده بود از سالن آمدم بیرون سریع مربیشون بردش توی کلاس و زود آرومش کرد. ارشیا هم کمی از گریه اردلان گریه کرد اما کلش که به دو دقیقه هم نرسید اما برای من خیلی طولانی بود.
دعا کنین زودتر به محیط و مهد عادت کنن.