جشن تولد بچه ها
همه می دونن که بچه ها آبله مرغان داشتن و تا تولدشون هم خوب نشدن.
خواستیم شب تولدشون را با مامان و بابای من و مامان و بابای همسرم جشن بگیریم و که مادرشوهرم گفتن بگذارین خوب بشن عمه و عموهاشون هم باشن . (پسرعمه ایمانشون آبله نگرفته)
خلاصه گذشت تا قرار شد پنجشنبه که دوم مهر باشه بگیریم که تولد بابا سعید هم باشه اما مامانم می خواستن برای عید قربان برن شهر دیگه ای و می خواستن به خاطر تولد بهم بزنن گفتیم باشه جمعه شب که سوم مهر می شه ولی به خواستگاری عمو کوچیکشون تداخل پیدا کرد خلاصه گفتیم باشه چهارشنبه شب که اول مهر هست و برنامه کسی را هم بهم نزنیم.
خریدهای بیرون و ...
می خواستم یه عصرانه بگیرم و با سوپ و پیراشکی پذیرایی کنم یهو به سرم زد سوپ و پیراشکی را شب بپزم آخه می ترسیدم بچه ها را که مهد بگذارم وانستن و نتونم هیچ کاری بکنم. ساعت 11 ، 12 شروع کردم تا 3:45 صبح البته زنداداش بزرگم که با پسرش از بندر آمده بودن و مهمون مامانم بودن هم کمکم کردن. زنداداشم را که فرستادم خوابید تا ساعت 5:30 بیدار بودم بعد بیهوش شدم و ساعت 6:30 همسرم بیدارم کرد .
اینم اسنادش . شما هم بفرمایین. دلم برای گلسازی تنگ شده بود پیراشکی هام شبیه گل از آب درآمدن توی قالب کیک یزدی پختمشون.
بچه ها را بردیم مهد و تا ساعت 8:30 هم رسیدم خونه و شروع کردم به ظرف شستن و خونه مرتب کردن و دخترخاله بی نوا را هم مأمور باد کردن بادکنکا کردم بعد با هم خونه مامان را تزیین کردیم و رفتیم دنبال بچه ها . بچه ها را ساعت 12 آوردیم خونه و حمام کردم و خوابوندم خودم هم خوابم برد که با صدای پای زنداداشم که خیلی یواشکی و بی صدا از خونه من رد شد و داشت می رفت توی حیاط بیدار شدم.
رفتم خونه مامان ظرفهای مورد نظرم را در آوردم و ژله خرده شیشه هم درست کردم و آمدم پایین و خونه مرتب می کردم که یادم افتاد نماز ظهر نخوندم دیگه بچه ها هم بیدار شدن و با هم خونه جارو کردیم و حیاط شستیم که باباسعید با کیک آمد. بستنی و میوه هم دیروز خریده بود. دیگه حاظر شدیم و رفتیم بالا و با آمدن مادرشوهرم به همراه خواهرشوهرم مهمانی رسمی شد البته خاله و عمه خودم هم دعوت بودن ولی عمه ام نتونست بیاد . کل فامیل من توی مشهد همین ها هستن.
جای داداشهام خالی بود که هیچ کدومشون نبودن و همه خارج از مشهد زندگی می کنن .
جشن به خوبی و خوشی بگذار شد تا رسید وقت شمع فوت کردن . کادوهایی را که از دست بچه ها قایم کرده بودیم آوردیم چیدیم . کادوی مامان و بابام سه چرخه بود که با خود بچه ها رفته بودیم خریده بودیم و با هزار ترفند تا امروز قایم کردیم که سالم بمونن. بچه ها که سه چرخه ها را دیدن دیگه تحمل نکردن و سوار شدن و به هیچ ترفندی پیاده نشدن . یاد مهدشون افتادم که با ماشین رفتن سر کلاس گفتم با سه چرخه بیان کیک را هم بگذار روی میز عسلی در نتیجه هیچ عکسی در دست ندارم که بتونم نشون بدم چون فقط فیلم گرفتیم.. خونه که تاریک شد و فشفشه ها روشن شد ارشیا چنان ذوقی کرد و دست می زد که ما مبهوت بچم شده بودیم . اولین بار هم که شمع روشن شد رادین جون (برادرزادم) فوت کرد بعدی را ایمان (خواهرزاده همسرم) و دیگه بچه ای نبود نوبت رسید به سه قلوها .
برف شادی که زدیم بچه ها بدشون آمد و گریه کردن اما بعد برف شادی شد دلیل شادی اهل خونه و بابا و عموها دنبال هم روی هم برف می ریختن و ... هیچ کس از برف شادی بی نصیب نشد جز من که چاقوم را پایین جا گذاشته بودم رفتم بیارم دیدم بچه ها شاکی از برفی شدن دستاشون مشغول تمیز کردن بودم.
اینم تنها عکسمون که همه کیک را بریدن. هر 5 تا بچم.
بابا سعید میگه لباس بچه ها بسکتبالی هست ، وقتی مامان بسکتبالیست بوده سلیقش بهتر از این نمیشه . خواستم لباس بجه ها راحت و شاد باشه تا بد اخلاقی نکنن. لباس رادین خیلی قشنگ بود مخصوصا با کرواتش که از دامادها خوشگل تر شده بود اما راحت نبود.
دیدیم اینجوری نمیشه که فرداش 5تایی رفتیم بالا و کلی رقصیدیم و عکس گرفتیم البته بدون کیک . فردای چشن صبح زود همه کسایی که بالا بودن رفتن روستا خودشون را به مراسم قربونی برسونن ، خونه خالی بود.