اولین روز مهد کودک
خوب بگیم از مهد رفتن بچه ها.
روز جشن تولد بچه ها بود (همه دوستان می دونن که جشن تولد به خاطر آبله مرغان بچه ها با تأخیر انجام شد)
روز اول مهر و مهد کودک و جشن تولد. البته مهدشون هنوز تا الآن جشنی نداشتن فکر کنم همه بچه ها که ثبت نام کردن نیامدن یه همچین چیزایی شنیدم که به خواست والدین با تأخیر انجام می شه.
شب بچه ها را ساعتهای 9 خوابوندم و صبح ساعت 7 کاملا اجیر و هوشیار بودن البته ساعت 8 بردیم مهد.
لباس پوشیدن به ذوق بیرون رفتن از خونه و کیف نو و مهد . جلوی دیوار خونه همسایه منتظر روشن شدن ماشین بابا. داشتیم عکس می گرفتیم که یه خانم و بچه هاش رد شدن و کلی ذوق کردن.
کلی طول کشید که آقایون افتخار دادن آمدن وارد حیاط مهد شدن توی حیاط یکمی وسایل بدنسازی کودکان بود ولی برای بچه ها خیلی جذاب بود ما هم داشتیم عکس می گرفتیم یه لحظه سنگینی نگاه ها را احساس کردم سرم را آوردم بالا دیدم بله ... چندتا از عوامل مهد با لذت ما را تماشا می کنن . خندیدم گفتم روز اول ما ذوق داریم. اونم خندید گفت ما بیشتر، تا حالا سه قلو ندیدیم.
باز توی حیاط کلی طول کشید که افتخار دادن وارد سالن بازی شدن اونم به وعده ماشین(یه ماشین شارژی بزرگ هست که هر بار باید به بچه ها بگم تا بیان بالا توی سالن بازی ) خلاصه رفتیم از پله ها بالا و دمپایی پوشیدن و سوار ماشین شدن اونم سه تایی ، بی خیال ماشین هم نشدن به پیشنهاد کمک مربی با ماشین رفتیم توی کلاس.
یکمی که پیش بچه ها بودم یواشکی از کلاس آمدم بیرون و اردلان بود که نق زد اما کل نق زدن ها به دو ثانیه هم نکشید که تموم شد . مربی سرگرمش کرد. اما باز هم 5دقیقه ای توی کلاس کناری که خالی بود واستادم خیالم که راحت شد آمدم بیام بیرون کلی توصیه به کمک مربی کردم که نمی خواهم گریه کنن اگه گریه کردن زنگ بزنین بیام.
بچه های بزرگتر توی سالن بازی نشسته بودن روی صندلی چندتا مربی و کمک مربی هم توی سالن بودن . نظر همه را جلب کرده بودیم یکی می گفت سه قلو یکی می گفت سخت نیست یه جوری می پرسید انگار انتخاب هم دارم . گفتم اگه سخت نبود که توی این سن مهد نمیاوردم. یکی می گفت چه با مزن یکی می گفت ببین شکل هم نیستن ، یکی می گفت ... خلاصه همین روز اولی بچه ها معروف شدن و فکر کنم در این مهد کمکم با مفهوم سه قلو هم آشنا می شن ، بچه ها متوجه می شن که درموردشون صحبت می کنن و زیر نگاههای کنجکاو خیلی هم خجالت می کشن ، یکمی هم خودشیرین می شن.
ظهر هم با دخترخالم رفتیم دنبال بچه ها . هر کی بهم رسید گفت خیلی خوب بودن ، خیلی اجتماعی بودن (قابل توجه بعضی ها که می گفتن هر مهدی برن خراب می کنن اینقدر شیطونن . بعضی ها هم می پرسیدن مهد سه تایی را با هم قبول می کنه)
به خیر خوشی آمدیم خونه اما باز هم با بچه ها باج گرفتن از حیاط آمدن بیرون . قبلش شکلات گرفته بودم وقتی دیدم بیرون نمیان رو کردم.
رسیدیم خونه بردم حمام و غذا دادم و خوابوندم.