مهد کودک 4
هنوزم وقت میرین مهد گریه می کنین . با مدیرتون صحبت کردم گفت حالا که اینقدر حساسین به مربی می گم بچه های شما را نبره توی کلاس توی سالن بازی باهاشون باشین تا کم کم خودشون برن.
روز سه شنبه همین کار را هم کردم و ارسلان بعد از کمی بازی بهش گفتم برو کیفت را بگذار توی کلاس و سلام کن ، ارسلان رفت و برنگشت .
به ارشیا گفتم رفت و با گریه و نگرانی از نبودن من برگشت و اردلان هم همینطور.
پرستارشون دوباره باهاشون بازی کرد ولی ارشیا از من که روی صندلی یه گوشه سالن نشسته بودن جدا نمی شد، گفتم بدو برو سوار ماشین بشو الآن ارسلان میاد میشینه ، ارشیا سوار شد و پرستار اینور و اونور هل می داد و سر و صدا می کرد بعد به اردلان گفت بیا هل بده. اردلان هم با پرستار ، ماشین را هل دادن کمی بازی و مسیر ماشین به سمت کلاس شد . دیگه هم کسی از کلاس بیرون نیامد بازم چند دقیقه ای از جام بلند نشدم بعد دیدم خبری نمی گیرن از سالن آمدم بیرون.
روز چهارشنبه دیگه زرنگ شده بودن می دونستن برن کلاس دیگه مامان میره . مجبور شدیم به زور گریه ببرن کلاس چون بچه های پیش می خواستن از سالن استفاده کنن.
روز پنجشنبه دیگه کفش پاشون نکردم و از خونه با جوراب سوار ماشین شدن و بعد که به مهد رسیدیم ، اول ارسلان را بغل کردم و بردم توی راه تا پرستار بگیره ازش خداحافظی کردم و بوسیدم و به پرستار دادم یکمی بهانه گرفت اما گریه نکرد و پرستار برد توی کلاسشون . سریع برگشتم که باباشون اردلان و ارشیا را دوتایی بغل کرده بود آورده بود تا جلوی در سالن و داد بغلم و بوسیدشون و خداحافظی کرد و من هم خداحافظی کردم و دادم دست پرستار ، از توی بغل پرستار خودشون را می نداختن توی بغل من ، منم فقط می بوسیدم و می گفتم برم خونه براتون شیر درست کنم (چون غذاشون را توی مهد می خورن و بچه ها شیرخشکی هستن و می دونن شیرخشک که بخوان باید صبر کنن درست بشه). می دونم من نباشم گریه نمی کنن چون تا حالا پشت در کلاسشون منتظر می موندم تا ساکت بشن . بیشتر از دو دقیقه گریه نمی کنن خیلی وقتها هم زود ساکت می شن . طی روز هم همه حتی مدیرشون می گن خوش اخلاقند و همکاری و بازی می کنن.
یه تیکه از قلبم را مثل روزهای دیگه جا گذاشتم و آمدم . توی خونه هم هیچکار نتونستم بکنم و همینجوری نشسته بودم و تلویزیون روشن بود اما من توی فکر بودم و هیچی نمیشنیدم.
این جدایی برای 4 تاییمون سخته اما برای من سخت تر.
اما بچه ها هم شیطون تر و لجبازتر شدن .
خستگی تمومی نداره حتی الآن که مهد میرن اما باعث شده من بتونم روزها بیرون برم و یه هوایی تازه کنم و به لذت خرید کردن برسم.
می خواستم دوره مربی مهد را بگذرونم ، تا لا اقل با بچه ها توی یه محیط باشم اما کلاسهاش ساعت 3 تا 7 عصر هست و می دونم کسی از عهده نگهداری بچه ها بر نمیاد ، مهدشون هم تا ساعت 5:45 باز هست ، فعلا دارم فکر می کنم اما هرچی فکر می کنم کمتر به جایی می رسم.