گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

مهد کودک 4

1394/7/16 0:20
896 بازدید
اشتراک گذاری

هنوزم وقت میرین مهد گریه می کنین . با مدیرتون صحبت کردم گفت حالا که اینقدر حساسین به مربی می گم بچه های شما را نبره توی کلاس توی سالن بازی باهاشون باشین تا کم کم خودشون برن.

روز سه شنبه همین کار را هم کردم و ارسلان بعد از کمی بازی بهش گفتم برو کیفت را بگذار توی کلاس و سلام کن ، ارسلان رفت و برنگشت .

به ارشیا گفتم رفت و با گریه و نگرانی از نبودن من برگشت و اردلان هم همینطور.

پرستارشون دوباره باهاشون بازی کرد ولی ارشیا از من که روی صندلی یه گوشه سالن نشسته بودن جدا نمی شد، گفتم بدو برو سوار ماشین بشو الآن ارسلان میاد میشینه ، ارشیا سوار شد و پرستار اینور و اونور هل می داد و سر و صدا می کرد بعد به اردلان گفت بیا هل بده. اردلان هم با پرستار ، ماشین را هل دادن کمی بازی و مسیر ماشین به سمت کلاس شد . دیگه هم کسی از کلاس بیرون نیامد بازم چند دقیقه ای از جام بلند نشدم بعد دیدم خبری نمی گیرن از سالن آمدم بیرون.

روز چهارشنبه دیگه زرنگ شده بودن می دونستن برن کلاس دیگه مامان میره . مجبور شدیم به زور گریه ببرن کلاس چون بچه های پیش می خواستن از سالن استفاده کنن.

روز پنجشنبه دیگه کفش پاشون نکردم و از خونه با جوراب سوار ماشین شدن و بعد که به مهد رسیدیم ، اول ارسلان را بغل کردم و بردم توی راه تا پرستار بگیره ازش خداحافظی کردم و بوسیدم و به پرستار دادم یکمی بهانه گرفت اما گریه نکرد و پرستار برد توی کلاسشون . سریع برگشتم که باباشون اردلان و ارشیا را دوتایی بغل کرده بود آورده بود تا جلوی در سالن و داد بغلم و بوسیدشون و خداحافظی کرد و من هم خداحافظی کردم و دادم دست پرستار ، از توی بغل پرستار خودشون را می نداختن توی بغل من ، منم فقط می بوسیدم و می گفتم برم خونه براتون شیر درست کنم (چون غذاشون را توی مهد می خورن و بچه ها شیرخشکی هستن و می دونن شیرخشک که بخوان باید صبر کنن درست بشه). می دونم من نباشم گریه نمی کنن چون تا حالا پشت در کلاسشون منتظر می موندم تا ساکت بشن . بیشتر از دو دقیقه گریه نمی کنن خیلی وقتها هم زود ساکت می شن . طی روز هم همه حتی مدیرشون می گن خوش اخلاقند و همکاری و بازی می کنن.

یه تیکه از قلبم را مثل روزهای دیگه جا گذاشتم و آمدم . توی خونه هم هیچکار نتونستم بکنم و همینجوری نشسته بودم و تلویزیون روشن بود اما من توی فکر بودم و هیچی نمیشنیدم.

این جدایی برای 4 تاییمون سخته اما برای من سخت تر.

اما بچه ها هم شیطون تر و لجبازتر شدن .

خستگی تمومی نداره حتی الآن که مهد میرن اما باعث شده من بتونم روزها بیرون برم و یه هوایی تازه کنم و به لذت خرید کردن برسم.

می خواستم دوره مربی مهد را بگذرونم ، تا لا اقل با بچه ها توی یه محیط باشم اما کلاسهاش ساعت 3 تا 7 عصر هست و می دونم کسی از عهده نگهداری بچه ها بر نمیاد ، مهدشون هم تا ساعت 5:45 باز هست ، فعلا دارم فکر می کنم اما هرچی فکر می کنم کمتر به جایی می رسم.

پسندها (8)

نظرات (9)

مـامـان مـعصومـه
17 مهر 94 10:05
سلام ~~~~~~~~$$$$ ~~~~~~~~~~..$$**$$ ~~~~~~~~~...$$$**$$ ..دوست خوبم.. $$$~~~'$$ ~~~~~~~~$$$"~~~~$$ ~~~~~~~~$$$~~~~.$$ من آپمممم ~~$$~~~~..$$ ~~~~~~~~$$~~~~.$$$ یه ~~~~~~ $$~~~$$$$ ~~~~~~~~~$$$$$$$$ ~~سری~~~~$$$$$$$ ~~~~~~~.$$$$$$* ~میزنی~$$$$$$$" ~~~~.$$$$$$$.... ~~~$$$$$$"`$ ~~$$$$$*~~~$$ ~$$$$$~~~~~$$.$.. $$$$$~~~~$$$$$$$$$$. $$$$~~~.$$$$$$$$$$$$$ $$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$ $$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$ 3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$ ~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$ ~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$ ~~~$$$$~~~~~~~$$~$$" ~~~~~$$*$$$$$$$$$" ~~~~~~~~~~````~$$ منتظرحضورسبزت هستم.'$ ~~~~~~~~..~~~~~~$$ ~.........~نظــــــــر~~~~$$ ~~~~~~~~~~~~~~~$$ ~~~~~یـــــــادت نره~~~$$ ~~~~~~$$$$$"~~.$$ ~~~~~~~"*$$$$
معین
17 مهر 94 10:55
سلام خانم پست هاتون رو خوندم اول اینکه غصه گریه کردن بچه ها رو نخور.عادت می کنند.من به کرات بچه هایی رو دیدم که در لحظه ی جدایی به شدت و تند تند گریه می کردن ولی به محض خروج والدینشون شروع به بازی می کنند. درباره دوره مربی مهد هم بگم بهتره اگه هم دنبال شغلی هستید این کاررو فعلا به تعویق بندازید.چون شما بیشتر نیاز به استراحت دارید.به نظر من بهتره برای ساعاتی که بچه هاتون نیستند ،برنامه ورزش بذارید برای خودتون و به سلامتی خودتون برسید.
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
کاملا صحیح می گین . منم با کمی فکر و گذروندن چند روز پر درد و مریضی به این نتجه رسیدم.
مامان علی مردان
17 مهر 94 17:31
عزیزم حق دارن 2سال تمام فقط خونه و شما رو دیدن عادت میکنن به زودی خخخخخ خیلی خندیدم از حرفتون.مربی بشین وای خدا چقدر حساس.
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
همینطوره. درسته شایدم من باید عادت کنم. آغغغغغا دیگه . خیلی مسخرم می کنی . بیام برات.
سمیه
18 مهر 94 9:24
سلام عزیزم ما خودمون ی پا مربی هستیم والا مربی مهدکودک باید پیش ما آموزش ببینه عزیز دلم تازه چند ساعت داری استراحت می کنی می خواهی خودتو بندازی تو دردسر ؟ آیاکسی هست به غیر خودت ، تنهایی از پس بچه هات بر بیاد ؟ خودت بهترین مربی دنیا برای بچه هات هستی تو این چند ساعت به خودت استراحت ، آرامش بده تا بتونی بعد از برگشت اونها به خونه با انرژی مثبت تربیت بکنی
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی . چقدر انرژی گرفتم . منم با شما همنظرم . راست می گین .
مامان فدیا
18 مهر 94 12:26
عزیزم منم الان دقیقا تو شرایط شما هستم ادرین بعد 3 ماه دوباره مجبور شدم بذارم مهد به هیچ وجه نمیمونه و روز اول زنگ زدن بیا ببرش دو روز خودمم رفتم و نشستم اونجا امروز برای اولین بار از من جدا شد بره تو اتاقا سرک بکشه من اومدم بیرون اما بازم گریه کرده دعا دعا میکنم زودتر عادت کنه و من اینقدر استرس نداشته باشم
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
نمی دونم شاید برای مامانا سختتر از بچه ها باشه. انشاءالله .
مامان فاطمه حانیه
18 مهر 94 16:40
سلام آبجی گلم خوبی عزیزم؟ بچه های گلت انشالله خوی و خندون باشن ماشالله چی همه مطلب نوشتی همه رو خوندم وای که قند تو دلم آب میشه اونجوری کیفارو انداختن رو دوششونو میرن مهد واقعا ازته دل میگم بزرگ شدن بچه های شما و بقیه دوستان وبلاگی رو به خصوص دوقلودارها رو میبینم ذوق میکنم و خوشحال میشم از شادی هاتون منم یه چند وقتی هست دخترام بهتر شدن و اذیت هاشون خیلی کم شده و به قول شما خونه مرتب داریم اما تو خونه همیشه بودن رو داریم تا در باز میشه نمیدونید چه گریه هایی برای بیرون میکنن انشالله که همیشه شاد و سالم ببینمتون راستی تولدشون مبارک انشالله 150سالگی
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
ممنونم عزیزم . منم مثل شما بزرگ شدن چندقلو ها را دنبال می کنم. سلامت باشن . شاد باشن دیگه چی می خوایم. انشاءالله بزرگتر که بشن می تونین برین بیرون برای روحیه خودتون هم خوبه دوقلو هم هستن هر کدوم یه دستتون را می گیرن مثل من مشکل ندارین فقط باید راه رفتنشون کمی حرفه ای تر بشه. بازم ممنونم از لطفتون.
رویا
19 مهر 94 18:27
خاله دورشون بگرده .. یکم صبور باش مامان گلشون .. تو هم به اندازه کافی محبت و مهرتو داری واسشون .. مطمین باش کم نزاشتی .. ولی باید برن مهد که بتونی استراحت کنی ..
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی . بله . دقیقا همینطوره که شما می گین.
سولماز
19 مهر 94 23:17
سلام دوستم من به بچه ها بچه هایی که سر چهار راه هستند ونشان دادم وگفتم ابنها ممامان بابا ندارند اموزشگاه نرفتند چیزی بلد نبستند وداستان گفتم وبعد هم رسیدیم به اینجا که همه ای بچه ها اموزشگاه می روند واصلا هم نگذاشتم به زور از بغلم بگیرند وبهشون گفتم ما با مامانها کلاس دازیم ومن حیاط هستم بچه ها مخصوصا ارشا هم هی در باز می کردن ومن می دیدند وولی اجازه نمی دادم بیاییند بیرون وبعد شد ساختمان بغلی شاید تو هم از این راه حل استفاده کنی بد نباشه
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم ولی بچه های من اینقدر درک ندارن.مهد را دوست دارن اما جدا شدن از من را حتی نه. حتی طبقه بالا پیش مامانم باشیم من یه لحظه ببام پایین بخواهم از پایین چیزی ببرم بالا همه دنبالم راه میافتن. یه لحظه از جلوی دیدشون برم کنار می گن مامان کو ؟ البته زیاد پیش کسی نمی گذارمشون چون واقعا کسی نمی تونه نگهشون بداره ولی بازم حساس شدن. ممنونم از راهنماییتون.
مامان دوقلوها
24 مهر 94 22:02
آهر فرصت خوبی هست تا به خودت برسی مامانی جون
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
فرصت کمی هست اما خوبه.