گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

تولد بابا جون ...

یک ماه هم گذشت ... دوم مهر شد ... پس تولد داریم ... تولد تولد تولدت مبارک   یک تولد سه نفره نه! نه! شش نفره . عکس در ادامه مطلب ... مامانه آمدن خونمون منم رفتم از طرف هر کدوم از بچه یک کادو خریدم یکی هم از طرف خودم . یک کیک کوچولو هم خریدم . با مامانه یک تولد کوچولو داشتیم . ...
27 شهريور 1393

مامان و بابا و سه قلوها

دیگه با هم تنها شدیم ... خوشبختانه بابا 5 روز از مرخصی شون مونده بود یعنی من کم کم تنها شدم... بابا خیلی کمک بودن و هستن و صد البته تکیه گاه محکمی برای من برای تنهاییهام و خستگی هام... وقتی کمک می کردن و شما را می خوابوندن... البته الآن یکی تون هم به زور روی پامون جا می شین.... وقتی از باد گلو گرفتن خسته می شدم بابا بود که پر دل و جرأت یک مشت و مال مخصوص می داد. آخه برای مامان بی تجربه خیلی سخت بود و می ترسیدم آخه خیلی کوچولو بودین. ارشیا خیلی گریه می کرد و هیچ کس حوصله نداشت .  منم که بی تجربه و خسته همش گریه می کردم که چه مامان بی عرضه ای گیرتون آمده . روزهایی بود که وقتی بابا می آمدن خونه من را با سه قلوها...
27 شهريور 1393

10 روزشیرین و سخت گذشت ...

شیرین بود چون ؛ هر بار که کامل شیر می خوردین انگار دنیا را به من دادن . هر بار که باد گلو می زدین خیالم راحت می شد. وقتی پس نمی آوردین خدا را شکر می کردم. وقتی نگاهتون می کردم خدا را شکر می کردم که سالم هستین. مامان بزرگ ها با دادن شیرخشت و ترنجبین و کره با خاک قند نذاشتن زردی بگیرین قند مکرر هستین چون سه قلو هستین   سخت چون ؛ بی تجربه بودم  خورشیدهای زندگیم گرسنگی کشیدن  ارسلان مامان پیشم نبود  به سختی شیر خشک پیدا می کردیم و استرس داشتیم  خیلی کوچولو بودین خیلی وسواس بودم و گیج می شدیم می ترسیدم به یکیتون کمتر رسیدگی بشه ارشیا خیلی حساس بود درد ...
27 شهريور 1393

قند مکرر

خلاصه ده روز از تولد شما گل پسرا گذشت ... خدا را شکر که بابا 15 روز مرخصی داشتن... عکس در ادامه مطلب با مامان بزرگ رفتین حمام و دیگه مامان بزرگ ها رسما ما را تنها گذاشتن و به زندگیشون برگشتن اما در هفته بهمون سر می زدن بیشتر برای شب ها که مرتب تغذیه شین تا مبادا قندتون بیافته . می آمدن کمک می کردن تا خونه مرتب باشه و برام غذا درست می کردن و بهم استراحت می دادن چون همه وجودم وقف شما بود.     ...
27 شهريور 1393

اولین اشکهای یک تازه مادر ...

خلاصه مامان بزرگها کمک کردن تا شما را سیر کنیم اما جلوی پرستار خودشیرینی می کردین و وقتی می رفت ناز داشتین و شیر نمی خوردین. البته اولش که خواب بودین و هر کار می کردیم برای تغذیه بیدار نمی شدین و پرستار می آمد می گفت قندتون می افته باید شیر بخورین. وقتی که صبح شد چهره مامان ها دیدن داشت . فکر کنم به عمرشون اینقدر خستگی احساس نکرده بودن 5 تایی تا صبح بیدار بودیم صبح بابا آمد که کارای ترخیص و انجام بده و تا نزدیک ظهر مرخص شدیم. ولی بدون دیدن ارسلانم که نمی شد . با بابا امدم پیش گل پسرم رفتم از جلو ولی پشت دستگاه دیدم نا خداگاه اشک ریختم و به پرستارها سپردمت . خیلی سفارش کردم نمی تونستم دل بکنم. خلاصه رفتیم خونه و مهمونا م...
26 شهريور 1393

تولد غافلگیر کننده

به هفته 30 که رسیدین و رفته بودم مطب دکتر فهمیدم که برای کنفرانس یک مدتی نیستن دقیقا بین 33 و 35 هفتگی شما عزیزان خیلی بهم استرس وارد شد دکتر گفت می شه توی 33 هفتگی قبل از مسافرتش به دنیا بیاین نامه بیمارستان هم برام زد یا اینکه صبر کنم سر وقتش بلاخره دکتر کشیک تو بیمارستان هست . دیگه به دکتر چیزی نگفتم و شروع کردم به پرس و جو از اطرافیان برای تعیین دکتر دیگه و کلا دوبار هم بیشتر پیش دکتر جدید ویزیت نشدم که شما تو 34 هفتگی قدم روی چشم ما گذاشتین. اما بگم از تولدتون. پنج شنبه بود.از شب قبلش درد جدیدی داشتم . آخه توی این مدت که باهم بودیم خیلی دردهای عجیبی داشتم حتی فشاری که به معدم می آوردین باعث شده بود شدیدا معدم تیر بکشه حتی پوس...
26 شهريور 1393

کوچ و استراحت مطلق

بعد از اینکه فهمیدیم سه تا هستین باید می رفتم پیش دکترم تا داروهایم را مناسب کند. آزمایش NT هم برای سه قلو نداشتن و ما خیلی استرس گرفتیم. دکتر 11 فروردین آمد و من بعد از ساعت کارم رفتم مطبش. من تا اونموقع 5راه سناباد را تا 3راه راهنمایی پیاده روی تند می کردم.اما دکترم    استراحت مطلق داد و دستور بستری برای عمل. مامان بزرگ هم که سیسمونی گرفته بود مجبور شد یک چیزاییش را عوض کنه ولی خوشبختانه لباس ها را گذاشته بودن برای اردیبهشت که از مکه بگیرن. 14 فروردین عمل و 15 ام رفتیم خونه مامانبزرگ تا تولدتون. خیلی دلتنگ خونمون می شدم ولی برای سلامتی شما تحمل می کردم. راستی تخت و اتاقشون را هم اشغال کرده بودیم. خلاصه...
26 شهريور 1393