یک شب پر ماجرا
5شنبه شب : ساعت 9 تا 10 هر جور بود بچه ها را خوابوندم . به این صورت که تکی بردمشون توی آشپزخونه که از همه جا تاریک تره اونقدر تکون دادم و لالایی خوندم که خوابیدن.
اما اردلان همون اول ساعتای 9 که شیر می خوردن روی پا و با شیر خوردن خوابید.
همه که خوابیدن اردلان بیدار شد و منم هر کار کردم نخوابید. ادای خواب درآوردم خودم خوابم برد و بد خواب شدم و اردلان نخوابید تا ساعت 12 .
همه که خوابیدن من بی خواب شدم در صورتی که شب گذشتش همه 2 خوابیده بودم تا 7 صبح که بی خواب شده بودم روز هم نخوابیده بودم. ساعت 2 یا 2.5 بود که ارشیا بیدار شد و مثل شب گذشته همش گریه می کرد شیر هم نمی خورد توی بغل هم نمی موند . منم بردمش توی نشیمن و چرا غ را روشن کردم گذاشتم بازی کنه که بلاخره تا اذان صبح عروسک به بغل خوابید.
رکعت دوم نماز صبحم بود دیدم ارشیا با عروسکش بلند شد رفت سمت اتاق بابا سعید گفتم میره بغلش بخوابه اما ای دل غافل.
ارشیا دوتا از انگشتاش را گذاشته بود لای در فکر کنم می خواست لولای در را بگیره آمده جا برای انگشتاش باز کنه در را فشار داده بسته شده و ...
بابا سعید سریع از جا پرید منم نمازم را شکستم به دادش رسیدیم و یخ گذاشتیم و کلی گریه کرد که دیگه ارسلان بیدار شد.
خلاصه تا ساعت 7 طول کشید که همه را بخوابونم و خودم هم خوابیدم تا ساعت 11 و بعد هم خونه مامانم تا 11 دیشب که خوابیدم.
از خستگی بی خواب می شم و شونه درد هم امانم نمی ده از اون بدتر خواب رفتنش هست بچه ها را هم ایستاده توی بغل می خوابونم . کم کم غلغ بچه ها دستم آمده هر کی یه جور می خوابه .
ارشیا با شیر خوردن . اردلان با عروسک . ارسلان پتو پیچ
خوشبختانه سخت نمی مونه . سخت می گذره.
اما خوب می دونم عاشقتون هستم . عاشق شب بیداری ها . یادم میاد گاهی شب ها بیدار می مونم می بوسم و بو می کنم و می دونم روزی میاد که فاصلمون زیاد می شه طوری که شاید هفته به هفته ببینمتون مثل الآن ما و والدینمون. پس خیلی می بوسمتون خیلی بغلتون می کنم و می بویمتون چون می دونم بعدا حسرت خواهم خورد.