گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اولین گردش چهار نفره

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 8 ماه و 20 روز سن دارد :. اولین باری بود که با سه تاییتون میرفتم پارک ملت با دوستان دوران کاردانیم قرار گذاشتیم همدیگه را ببینیم البته بارون بهاری شروع شد و کار به جایی رسید که من با چادر و مانتوی خیس برگشتم خونه اما به شما کاپشن پوشوندم من عاشق بارونم برای همین از این دورهمی دست نکشیدم ولی خیلی ها نیامدن ما نیم ساعتی بازی کردیم تا بقیه را دیدیم دیدار کوتاهی بود ولی خوش گذشت       ...
13 ارديبهشت 1395

شیرین زبونی بچه ها

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 8 ماه و 20 روز سن دارد :. خیلی دوست داشتنی شدین خیلی هم وابسته به من ولی اگه یکی را پیش عزیزجون بگذارم و با دوتای دیگه بریم دکتر دیگه وقتی هم برگردیم نمیاد پایین اگه چیزی نگم تا شب هم همونجا می مونه ایام عید بابا نهار میامد خونه شما هم تازه غذا خورده بودین بابا ساعت 3 میامد برای نهار شما دیر بود بعد به بابا می گفتین مامان نهار نداده میامدین تو چشمای من نگاه می کردین می گفتین نهار نخوردیم نهار ندادی   بابا زنگ خونه را زد من نماز می خوندم شما هم در را باز نکردین بابا آمده خونه به ارسلان میگه چرا در را باز نکردی میگه آره باز نکردم دیشب ارسلان رفت خونه عزیز جون می گفته ...
13 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 8 ماه و 16 روز سن دارد :. من با تو خوشم تو خوشی با دل من                      از دست منو تو غصه ها خسته میشن امروز با مامانم رفتیم خونه دوست قدیمیش مهمونی و بعد حرم  دومین بار بود که بچه ها حرم را می دیدن هر دوبار هم به لطف مامانم مامانم رفت برای نماز جماعت ظهر و من کنار بچه ها زیارت می خوندم ، بچه ها هم خسته شده بودن ، زیارتنامه که به نیمه نرسیده بود ارشیا گفت عزیز جون کجاست؟ من از همه جا بی خبر برای اینکه بهانه نگیره گفتم رفته جیش کنه. اینو گفتم بلا گفتم ، ارشیا گفت جیش دارم  منم تو زیرزمین حرم گفتم نریزه ،...
10 ارديبهشت 1395

تولد بابام

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 8 ماه و 10 روز سن دارد :. امسال بابام 66 ساله شد و مامانم 60 ساله ، همسرم 33 ساله ، من 30 ساله وبچه ها 3 ساله میشن برای مامانم با ماهگرد بچه ها یه کیک پختم و برای پدر جشن هم گرفتیم چون دقیقا روز پدر تولد بابام بود و اسم بابام هم علی . بابام هیچوقت اجازه نمیدن براشون کادو بخریم ولی ما هرسال یه جوری هدیه ای برای تشکر می خریم و امسال چون ذوق مارو دیدن دیگه زیاد انکار نکردن و نیاز نبود زیاد ما اسرار کنیم. برای بابا و همسر و بچه ها کادو گرفتیم دور هم شاد بودیم.   ...
3 ارديبهشت 1395

این روزهای عید

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 7 ماه و 28 روز سن دارد :. بچه ها آماده و منتظر مهمون عکس بچه ها با بچه های مهمونامون که برادرهایم بودن آماده رفتن به مهمونی اینم عکسای دیروز و اولین گردش بهاریمون در بیستمین روز بهار ...
21 فروردين 1395

31 امین ماهگرد

چون 31 ماهگیتون تقریبا مصادف شد با تولد مامانم یه کیک دو منظوره پختم. این ماه مصادف شد با یه اتفاق خوب ولی بد. نظر زنداییم در مورد ادرارتون منجر به تحقیق جدی من در اینترنت و مراجعه به دکتر شد که بببببببله تشخیص حدسی درست بود و یه جراحی سرپایی اما همراه با بیهوشی داشتیم به عنوان تنگی مجرای ادرار. گفتم که اتفاقات تلخ را نمی گم اما خدا را شاکرم که این مورد را تونستم تشخیص بدم و پیگیری کردم . حالا هم می خواهم همه دوستان در جریان این مشکل باشن و پیگیری کنن که جگرگوشه هاشون همیشه سالم باشن. این عکس بعد از عمل هست. بردم دکتر متخصص ارولوژی تشخیص داد و گفت اگه برای قبل از عید بخواین فقط فردا هستم منم اسرار کردم که عمل ن...
21 فروردين 1395

یلدای 94 در مهد

حالتون خوب نبود و توی خونه بودین و یه 20 روزی بود مهد نمی رفتین که از مهد زنگ زدن گفتن بیاین برای بینایی سنجی و عکس یلدا و منم فقط به همین منظور بردمتون مهد و پرونده مهد سال 94 بسته شد چون از 3ماهی که رفتین مهد حدود 2 ماهش را خونه بودین. مرتب ویروس و تب و بیماری و دکتر و مهد هم بچه تب دار قبول نمی کنه که بماند منم طاقتم نمیاد با تبی که داشتین برین مهد . این عکس را هم با کلی گریه گرفتین آخرم من کنارتون نشستم پیش ارشیا که الآن حذف شدم. ...
1 فروردين 1395

حمایت کودکانه

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 5 ماه و 7 روز سن دارد :. شب دیر خوابیده بودم و چندبار هم نصفه شب براتون بیدار شده بودم . صبح اصلا نای بلند شدن از جا را نداشتم بعد از کمی بهانه شنیدن لای چشمام را باز کردم دیدم سه تایی نشستین دور هم با هم صحبت می کنین . ارشیا : آب می خواهم . آب (با بهانه اما صدای آروم به ارسلان می گفت) ارسلان : مامان خوابه  همه با هم رفتین بیرون ، پشت سرتون در را هم بستین ، یه دقیقه بعد دیدم صدایی نمیاد آمدم دیدمتون خستگیهام از تنم در شد برای جایزه هم بردمتون پارک و بازی کردین. وقتی آمدم بیرون دیدم چراغ حمام روشنه ، دیدم ارسلان لیوانشون را برداشته رفته رویه صندلی حمام شیر روشویی را باز ...
5 بهمن 1394