گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

تولد غافلگیر کننده

به هفته 30 که رسیدین و رفته بودم مطب دکتر فهمیدم که برای کنفرانس یک مدتی نیستن دقیقا بین 33 و 35 هفتگی شما عزیزان خیلی بهم استرس وارد شد دکتر گفت می شه توی 33 هفتگی قبل از مسافرتش به دنیا بیاین نامه بیمارستان هم برام زد یا اینکه صبر کنم سر وقتش بلاخره دکتر کشیک تو بیمارستان هست . دیگه به دکتر چیزی نگفتم و شروع کردم به پرس و جو از اطرافیان برای تعیین دکتر دیگه و کلا دوبار هم بیشتر پیش دکتر جدید ویزیت نشدم که شما تو 34 هفتگی قدم روی چشم ما گذاشتین. اما بگم از تولدتون. پنج شنبه بود.از شب قبلش درد جدیدی داشتم . آخه توی این مدت که باهم بودیم خیلی دردهای عجیبی داشتم حتی فشاری که به معدم می آوردین باعث شده بود شدیدا معدم تیر بکشه حتی پوس...
26 شهريور 1393

کوچ و استراحت مطلق

بعد از اینکه فهمیدیم سه تا هستین باید می رفتم پیش دکترم تا داروهایم را مناسب کند. آزمایش NT هم برای سه قلو نداشتن و ما خیلی استرس گرفتیم. دکتر 11 فروردین آمد و من بعد از ساعت کارم رفتم مطبش. من تا اونموقع 5راه سناباد را تا 3راه راهنمایی پیاده روی تند می کردم.اما دکترم    استراحت مطلق داد و دستور بستری برای عمل. مامان بزرگ هم که سیسمونی گرفته بود مجبور شد یک چیزاییش را عوض کنه ولی خوشبختانه لباس ها را گذاشته بودن برای اردیبهشت که از مکه بگیرن. 14 فروردین عمل و 15 ام رفتیم خونه مامانبزرگ تا تولدتون. خیلی دلتنگ خونمون می شدم ولی برای سلامتی شما تحمل می کردم. راستی تخت و اتاقشون را هم اشغال کرده بودیم. خلاصه...
26 شهريور 1393

وقتی فهمیدیم سه تا شمبوسکومبولی داریم

اولین سونو : دکتر خودم که گمان سه فرزند را نداشت همین که اولین صدای ضربان قلب را شنید و برایم پخش کرد گفت پاشو بچه قلبش می زنه خیالت راحت. حتی وقتی هم عکس سونو را تحویل داد نگاه نکرد که سه تا ساک هست منم برای خودم و دیگران تفسیر کردم که یکی سرش هست یکی بدنش و یکی دیگه پاهاش. به همه هم نشان دادم. دومین سونو : سونوی NT بود که با سعید رفتم و هنوز هم که یادم می افته خیلی می خندم . سه روز مونده بود به سال تحویل 92 رفتیم تو و یک خانم دیگه هم توی اتاق اونطرف پرده منتظر بود . یک منشی مشترک بیرون اتاق بود و منشی دکتر هم میزش اونطرف پرده بود. ماهم از همه جا بی خبر هزینه سونوی یک قلو را داده بودیم وقتی دکتر شروع کرد ... دکتر : می دونین چند ...
25 شهريور 1393

شبها عاشقونه

سلام گلهای زندگیم. دیشب باز م یاد شبهای نوزادیتون کردم عزیزای دلم. نفسای مامان. دیشب بابا کار داشتن شما هم ما را تا دیروقت همراهی کردین و تا ساعت 1 اردلان و ارسلان بیدار بودن که ارسلان خودش دراز کشید و خوابید و اردلان هم حین خوردن شیر مادر. اما ارشیا.. ارشیا ... اولا که یک درجه تب داشت اما ارسلان دیروز دیگه تبش قطع شد. به ارشیا استامینوفن و بروفن دادم اما فایده ای نداشت چون خیلی شیطنت می کرد منم حساسیت به خرج ندادن گفتم شاید به خاطر دویدنهای زیادش باشه . ارشیای مامان خیلی بلا شده بودی ها ... دیشب تا تونستی آتیش سوزوندی. از برداشتن پوشک ارسلان فرار کردن دور اتاق گرفته تا بدو بدو رفتین پیش بابا و آمدن پیش من که اردلان را داشتم م...
25 شهريور 1393

گشت و گذار

سلام. دیروز صبح مامانم آمدن از بچه ها سر بزنن ساعت 9 صبح آمدن و تا 15 بودن. بعد از صبحانه بچه ها را قدم زنان بردیم بهداشت که دو کوچه بالاتر از خونمون هست. کفش بچه ها را پوشوندیم و بردیمشون رفتنا نوه عموی سعید را دیدیم(آرزو) و برگشتنا مامانشون که دختر عموی سعید هست (زری خانم) که خونشون نزدیک بهداشت هست و ما را تا خونمون که توی مسیر خریدشون بود همراهی کردن و مواظب اردلان بودن. کوچولوهای نازم هم شیطونی کردین و می دویدین و هم آقا بودین از روی زمین آشغال بر نمی داشتین. از جلو پرده فروشی که رد شدیم صدای چرخ خیاطی آمد و ارشیا سریعا برگشت و خم شد تا توی مغازه را ببینه. کلا ارشیا همش می دوید. ارسلان خیلی متین راه می رفت و اردلان دوست داشت بدو...
24 شهريور 1393

پسرا کچل شدن

سلام . بگم از واکسن بچه ها.فردای تولد هنوز خونه مامانه(مادرشوهرم) بودیم و بعد از هماهنگی با بهداشت و بابام خواستیم بریم واکسن بزنیم که بابام خبر دادن که انگشت دادشم مویه کرده و نرفتیم.ظهر که بابا سعید آمد دنبالمون بریم خونه با مامانه دست به یکی کردیم و از بابا سعید خواستیم موهای بچه ها را کوتاه کنن چون خیلی موی همدیگه را می کشن . البته من هم از الطافشون بی نسیب نیستم و خیلی وقتها پوست سرم و گاهی حتی گردنم هم درد می کنه.خلاصه بچه ها را فرداش بردیم واکسن زدیم و به ظاهر بچه ها رسیدیم . بچه ها هم خوب همکاری کردن و گریه نکردن به غیر از اردلانم. عکس در ادامه مطلب   از اون موقع عکس ندارم . اما این عکس یک ماه بعدش هست. چشم...
23 شهريور 1393

تولد سه قلوها

سلام . بلاخره فرصتی پیدا شد تا بتونیم وبلاگی در نظر بگیرم و خاطرات را بنویسم. دوست دارم از تولد یک سالگی شروع کنم. اونطور که دلم می خواست نشد از کیک که چی سفارش دادیم و چی تحویل گرفتیم ...     تا بچه ها که اول تولد خوابیدن تا آخرش. دوست داشتم برای مهمان ها گیفت تهیه کنم و برای عصرانه بیشتر از این تدارک ببینم و خواطرات بچه ها را از زبان دیگران ثبت کنم اما خوب نشد امکانش هم نبود. اما در کل خوش گذشت . از همه عزیزانی که در این شادی ما را همراهی کردن ممنونم و از هدیه هاشون. روز قبل ، البته بهتره بگم شب قبل سالاد اولویه را به همراه بابا سعید درست کردیم و  صبح بچه ها را بردم حمام به غیر از اردل...
23 شهريور 1393