جمعه چه خوبه!
مطابق معمول جمعه ها خونه مامانه هستیم و البته حمام هم میرین.
اینبار جمعه مامانه نهار دعوت بودن و عصر که ما رفتیم خونشون تازه یک ساعتی بود که از راه رسیده بودن و ما بی خبر رفتیم. بابایی سعی کردن که بدون تغییر دکوراسیون سر کنن که نشد و آخر مجبور شدن میز تلفن را بردارن و جلو تلویزیون میز و پشتی بگذارن و در اتاق عمو داوود را به دلیل وجود لبتاب و کتاب و سیم فراوان و سایر موارد ببندن و گلدان ها را جمع کنن و درهایی که از نظر بابای باید همه باز باشن تا دلشون نگیره همه بسته بشن و ... خیلی کارهای دیگه که هر بار انجام می دن.
قبل از رفتن خونه مامانه رفتیم پارک نزدیک خونشون و بچه ها از یک پارک خلوت بهره بردن و افتخار عکس را به دیگران دادن از جمله یک آقا پسر حدودا 9 ساله که از تک تک شون عکس گرفت. کلا ما وقتی از خونه بریم بیرون همه را شاد می کنیم از مغازه دارهای پایین خونه تا ماشینهایی که توی راه و پشت چراغ قرمز می بینیم و کسانی که توی پارک چنان به ما نگاه می کنن که انگار دارن فیلم کمدی سال را می بینن و . شاد کردن مردم هم نعمتی هست شکر.
شنبه شب می خواستیم برگردیم خونه که ارشیا تب شدید داشت و من نبردمش دکتر از شربت استامینوفن گرفته تا تنقیه و جوشونده سرما خوردگی تبش را کنترل کردیم و یکشنبه برگشتیم . مامانه و بابا سعید همه داروخانه ها را برای خرید تنقیه رفتن. ان شاءالله سایه مامانه همیشه روی سرمون باشه و سلامت باشن. آمین.
اینجا بچه ها را حاظر کرده بودم منتظر بودیم بابایی وسایل را ببرن توی ماشین تا نوبت پسرا بشه
طبق معمول توی آشپزخانه مامان و بازی با لگن و غیره ....
که اردلان داشت ارشیا را هول می داد که ارشیا با پیشونی خورد زمین و سرش کبود شد. قربونشون برم که کم گریه می کنن و زود هم ساکت می شن.
شنبه هم بچه ها رفتن توی حیاط و حسابی شیطنت کردن.
ارسلان کفشش از پاش درآمده بود گرفته بود دستش خدا کنه توی خیابون و پارک هم همینطور باشه
یکشنبه هم علارقم تب ارشیا یک حمام کوتاه بدون آب بازی داشتیم که تک به تک انجام شد و مامانه خیلی کمک کردن. اینم وقتی بچه ها از حمام آمدن و می خواستم سر گرمشون کنم نرن توی آشپزخانه تا مامانه پیاز داغشون تمام بشه و راهی بهتر از عکس گرفتن ندیدم. بچه ها عاشق عکس گرفتن هستن و وقتی می گم بخدیدن میشه این....
این روزها ارشیا خیلی به مامانه وابسته شده بود حتی ظهرها هم بغل مامانه می خوابید و شب باید مامانه می خوابوندش و همش بغل مامانه بود. یادم میاد از روزهای نوزادیش و ناآرامی هایش که فقط من حوصله شو داشتم و مامانه برای کمک می گفتن اردلان یا ارسلان را بده یکی دو روز من نگه دارم اما اگه هرچی هم بدی یک شب هم ارشیا را نگه نمی دارم و حالا هم مامانه خیلی ارشیا را دوست دارن و هم ارشیا سریع وابسته مامانه می شه.