خدا هست.شکرش
یه دوستی توی وبش نوشته بود ...
دیروز که دیدم محمود داره به رضا نمازخوندن رو یاد میده، کلی کیف کردم. بعدش یادم افتاد که اعداد رو هم من به رضا یاد ندادم. رنگها رو هم همینطور. لباس درآوردن و پوشیدن رو هم همینطور. قاشق و چنگال تو دست گرفتن رو هم همینطور. و... هیچ وقت نفهمیدم کی رضا این چیزا رو یاد گرفت.
ولی من و امثال من همه چیز را خودمون تک تک به بچه ها یاد می دیم. (چند قلو دارها)
بچه های شیطون.
البته از نظر خودم بچه های خوبی داریم . فهمیده هستن . زیادی باهوشن و موقعیت شناس(فرصت طلب). تعریف کنم هم نظر می شیم.
همین امروز ظهر داشتم می خوابوندمشون . عصبانیم کردن . همه را دعوا کردم که بخوابین هاپو می خورتون صدای گریه بیاد میدم آشغالی ببرتون و ... (البته درکی از آشغالی ندارن و اصلا ندیدن ولی وقتی صدای ماشین بازیافتی میاد ازم که سوال کنن می گم آشغالیه بجه ها از خودشون تعریف می کنن و کارهای خوبشون را می گن و می گن ما خوب هستیم برو بخواب چون هروقت پیشی ا ز روی دیوار حیاط رد می شه می گم برو پیشی بخواب یا غذا بخور یا ...) خلاصه پشت هم بهشون کرده بودم که خیلی سخت نگرفته باشم فقط می گفتم هر کی بیدار باشه می زنم و ... می دونستم پشت من دارن وسط خونه رژه می رن یا با هم شوخی می کنن و ریز ریز می خندن اما تا رویم را بهشون می کردم می دیدم هر کی سرش روی بالش خودش و پتو روش افتاده و چشما بسته و کاملا بی حرکت دلم می خواست بلند بخندم ولی ...
یه وقتهایی اونقدر از شیطنتهای بچه ها عصبانی می شم که فقط خدا را صدا می کنم بلند و بی پروا. می دونم شاهده . می دونم . مثل وقتی که آدم از عصبانت و ناچاری دوستی را صدا می زنه که به دادش برسه. دیگه همسایه ها هم باید عادت کرده باشن البته الآن که زمستونه و در و پنجره بسته هست خیالم راحته که کسی نمی فهمه.
اگه همسرم خونه باشه هیچی نمی گه فقط می دوه و کارها را روبراه می کنه.
مامان از 15 آذر مسافرتن و رفتن به برادرام که توی شهرهای دیگه با خانواده هاشون زندگی می کنن سر بزنده از بار دلتنگیش کم کنه.
مثل همین چند روز پیش که آمدیم حاضر بشیم بریم مجلس نامزدی برادرشوهرم. دریغ از آرایشگاه و لباس جدید. چون اصلا نمی تونم بچه ها را تنها بگذارم . البته یکی دو باری با همسرم با بچه ها من را برد برای خرید اما توی اون مدت کوتاه نتونستم لباس مجلسی انتخاب کنم . کسی هم که نبود نظر بده . بچه ها با باباشون توی ماشین منتظر بودن. می دونم باباشون نمی تونه طولانی مدت نگهشون داره. یه بار هم انگشتر می خواستم باباشون زود آمد خونه گفتم برم انگشتر بخرم گفت برو من مواظب بچه ها هستم. ارشیا هم خواب بود دیدم باباشون هم داره چرت می زنه و به زور خودش را بیدار نگه داشته. (هنوز هم نمی تونیم شبها درست بخوابیم یه وقتهایی هم نصف شب باباشون از کوره در میره می مونم من و چهارتا پسرم که باید همه را آروم کنم.) خلاصه با اردلان و ارسلان رفتیم (هنوز نرفته بودیم که باباشون خوابش برد ولی قبلش خیلی اصرار کرد نبرمشون ولی گفتم خیالم راحت نیست عصبانیت می کنن دعواشون می کنی.) تو راه برگشت اردلان بهانه باباش را گرفت و تا خونه گریه کرد منم عصبی شده بودم وقتی رسیدم هنوز باباش خواب بود و گیج گیج منم عصبانی بودم بیدارش کردم که اردلان را صدا کنه بیاد پیشش و اردلان را که بغل کرد اردلان هم خوابید.
شب نامزدی بود و بردمشون حمام و سرشون را سشوار کشیدم و آمدم خودم حاضر بشم و موهای خودم را سشوار بکشم که ارسلان گفت غذا می خوام . براش غذا آوردم تا آمد بشینه ارشیا نشست غذاش را خورد و اونم عصبانی شده بود دیگه باباشون آمد برای هر کی سه ظرف غذا کشید و گذاشت جلوشون شروع کرد خودش حاضر بشه که رفتم دیدم بچه ها با ماکارونی همه خونه را فرش کردن توی ماکارونی که روغن و رب هست بماند من زرشک هم می زنم . فقط داد زدم خداااااااااااااااااااا باباشون دوید آمد هم فرش را جمع و جور کرد هم نفری یکی زد پشت دستشون .
فکر کنین تازه از حمام آمده بودن و سر و صورتشون هم چرب شده بود.
به بدبختی حاضر شدیم ها ... اگه موهام را سشوار نکشیده بودم همه سیخ شده بود .
توی مجلس هم خوب بودن تا اینکه باباشون آمد تو مجلس زنانه برادرشون را همراهی کنن که بچه ها چشمشون افتاد به بابا و دلتنگی یادشون آمد.
اما بازم به همسرم می گم نا شکری نکن بچه های خوبی داری باباشون میگه حالا به اون بابایی که بچه اش را گذاشته بود توی آشغالا حق می دم . منم عصبانی می شم می گم از این حرفها نزن مهرت از دلم میره
فکر کنم خیلی پراکنده حرف زدم آخه خیلی فکرم پریشونه. یه اتفاقی برای یه فامیلی افتاده که همه را پریشون کرده ولی روی من بیشتر تأثیر داشته. هر لحظه شبانه روز به فکرشون هستم و دعاشون می کنم شما هم دعا کنین.
الآن ارسلان و ارشیا بیدار شدن و دارن به هم سلام می کنن و برم که هنوز از فرصت استفاده نکرده خونه را نترکوندن.