هدیه گرفتم
بچه ها با همه مریضیهاشون و سختی هاشون ، هواسشون هست که من کم نیارم.
بچه ها لگو بازی می کردن و من هم برای تنوع بافتنی دست گرفته بودم و کنارشون نشسته بودم ، طبق معمول همیشه یه بخشی از بازی روزانه ارشیا اینه که بیاد جلو دست بده سلام کنه اما اینبار یه چیزی هم توی دستش بود . دیدم یه کاغذ مچاله شده داره بهم میده . منم گفتم چی آوردی برام؟ امانگفت قاقا.
کاغذ را باز کردم دیدم یه لگو را توی کاغذ باطله ای پیچیده . کاغذی که از نقاشیهاشون به جا مونده بود و از فرط خستگی هنوز جمع نکرده بودم.
کلی ذوق کردم و دستم را گذاشتم روی شونه هاش و مثل بزرگترها ازش تشکر کردم و بوسیدمش . چون واقعا بزرگ شده.
بعد از اون بچه ها از ارشیا تقلید کردن و من هم هر بار اونقدر ذوق می کردم که انگار دفعه اول هستش و بچه ها شاد می شدن ولی اونقدر این کار را کردن که دیگه خسته شدم ، اما واقعا شاد شدم .
شاید یکی از دلایلی که توان مادرها بیشتر هست همین شیرینی هایی هست که به لطف بچه ها می چشن.