خواب نما شدن ارسلان
ساعتهای 6 صبح بود که به همه شیر دادم البته باز هم با صدای نق نق ارسلان بیدار شدم و بقیه هم از شیر بهرهمند کردم که باز بیدار نشم . ساعتهای 7 بود که ارسلان باز گریه کرد اونم چه گریه ای انگار ماری عقربی رتیلی چیزی نیشش زده با یه جیغ شروع شد و همنطور هم توی جاش نشست و کمتر از یه ثانیه صورتش کبود شد و صداش قطع شد و نفسش هم داشت می رفت. فاصله زمانی در حدی بود که من از یه متریش بشینم و بتونم بغلش کنم ، تا بغلش کردم صدا و نفسش برگشت و شدید گریه می کرد . شیر دادم زد کنار به زور ریختم توی دهنش که مزش را بفهمه با دست زد کنار گفتم سیره دیگه بهش گفتم آب می خوای گفت نه گاگا گفتم چی گفت گاگا بده . پاشدم رفتم دو تا بسته بیسکویت که یکی مادر بود و یکی کرمدار برداشتم دادم دستش نخواست بهشم می گم قاقای دیگه نمی تونستم جلوی خندم را هم بگیرم از باباش کمک خواستم ایشون هم به باباش می گم حتما یکی بد توی خواب جیزکش داده.
بغلش کردم راه می بردم بیسکویت ها را نشون می دادم می گفتم بگیر قاقای دیگه . که یهو گفتم شکلات می خوای؟ گفت شوکول(منظور همان شکلات هست). گفتم بابا الآن می ده کمر درد بودم تا باباش را قانع کردم که بهمون شکلات برسونه بچم با بی حوصلگی و شوکول کنان صبوری کرد .
خلاصه با گرفتن شکلات توی مشتش ساکت شد ؛ منم گذاشتم روی پاهام و بلافاصله خوابید ؛ حتی شکلات را هم نخورد.
کلی خندم گرفت یاد وبلاگ یکی از دوستان افتادم.
http://zahraamirali.niniweblog.com/post235.php
برای باباشون تعریف کردم و گفتم داداشهاش شانس آوردن که سیلی نخوردن. البته ما بین بچه ها دیوار چینی می کنیم .