چندتا خاطره...
هر وقت هر پارکی بریم یک بچه بالای 7 سال پیدا می شه که می گه خاله هر روز بیارشون پارک من هم میام با هم بازی کنیم.
یه روز که یکی از همین پسربچه های مؤدب داشت با حوصله تمام با بچه ها توپ بازی می کرد مامانبزرگش از پارک رد شد و به ایشون توضیح داد که سه قلو هستن و اسمشون را گفت و نهایتا گفت هرچی زمین می خوردن اصلا گریه نمی کنن حتی محکم هم زمین بخورن اگه صد بار هم زمین بخورن گریه نمی کنن.
خیلی اصرار داشت که این موضوع را مامانبزرگش بفهمه شاید به خاطر اینکه خودش هم یه برادر 4ساله داشت . البته همه بچه ها یی که توی سن این پسربچه بودن همین موضوع را با تأکید تعریف می کنن نمی دونم شاید اونها بچه ها ی من را بیشتر درک می کنن.
همون موقع یک آقا دوتا بچه اش را آورده بود پارک و پسر کوچولوی نوپاش که حدود یکسالی داشت را از دور زیر نظر داشت و بهش میدون داده بود که به اطراف بره اونم آمد پیش ما و بچه ها را تماشا کنه ارشیا هم رفت کنارش واستاد منم می ترسیدم یه وقت سر شوخی را باز کنه و قلقلکش بده یا هولش بده و چشم ازشون بر نمی داشتم که یه بار توپ آمد کنارشون و ارشیا توپ را برداشت و داد به اون کوچولو که به سختی راه می رفت ، بابای بچه چنان ذوق کرد که از دور تشویق می کرد و تشکر.
توی حیاط خونه بازی می کردیم که صدایی بلند شنیدم که بچه های کوچه اسم بچه های ما را صدا می کردن