فرشته نجات
دیشب بعد از کلی کلنجار با بچه ها دیگه خونه تاریک و ساکت بود و باباشون توی اتاق پای سیستم و شرایط من :
ارسلان روی پام بود و اردلان در بغلم و ارشیا دور خونه راه می رفت که دیدم با اسرار دست من را می کشه و میخواد ببره آشپزخونه و مدام اشاره می کنه که یه چیزی بگه دیدم براش مهمه باباسعید را صدا کردم که بهش رسیدگی کنن که از آشپزخونه آمدن بیرون و گفتن خدا بهمون رحم کرد شیر گاز باز بوده و کلی بوی گاز میامد.
نمی دونم به کدوم کار خیر و یا به کدوم دعای خیری که در حقمون شده بود این کوچولوی خوابالو شد فرشته نجاتمون .
دیگه ارشیا هم آرام گرفت کاری نداشت . بچه ها که خوابیدن هر کار کردم ارشیا نخوابید من که دراز کشیدم پیتوش را انداخت روی سر و بدنم و با دستش می زد روی شونم که بخوابم. نمی دونم کی خوابش برد چون خودم را خوابونده بود اما منت به سرم گذاشتن تا صبح ساعت 6/5 که خودم از خواب بیدار شدم و شیر درست کردم کسی بیدار نشد و گریه نکرد و پوشکهاشون هم که قبل از خواب عوض نکرده بودم هنوز خشک بود.
شاید امروز کسی بیدار نمی شد ...
خدا بار دیگر نعمت زندگی را به ما عطا کرد.