این روزها
چند روزی گذشت تا حساسیت بچه ها به دوری از من کم شد و از بین رفت.
اینجا رفت آمد بیشتره بچه ها کمتر اذیت می کنن. چند بار دخترخاله دانشجوم آمده ، مادر بزرگم هست . مامان بابا چند بار در روز ازمون سر می زنن یا میریم بالا و با شیطنت بچه ها فراری می شیم میایم پایین.
بچه ها کلاه سرشون می کنن می رن روی پله ها می شینن در ورودی را که کمی شیشه داره نگاه می کنن تا رفت آمد مردم را دنبال کنن.براشون تازگی داره.
کت کلاه تنشون می کنن برن طبقه بالا.
هواکش آشپزخونه ها یکی هست صدای گریشون که میره بالا مامانم صداشون می کنه بچه ها به جای جواب دادن می رن پشت در وامیستن برن بالا.
به مامانم که می رسن می گن همممه بعد هم بوس پرتاپ می کنن که خوارکی بگیرن.
بوس می فرستن و گاهی هم بدون دست بوس را روی هوا سمتم پرتاپ می کنن.
توی همین یه هفته هر بار لباس بیرون تن مامانم ببینن سه تایی جلوشون چهارزانو می شینن و منتظر می شن بعد توی دستای مامان دنبال خوراکی می گردن. البته مامانم همیشه یه چیزی توی جیب و کیفشون دارن . مامانبزرگن دیگه.
چون آشپزخونه اپن هست ، برای ایمنی بچه ها کابینتهای ردیف پایین را خالی گذاشتم ؛ ارسلان میشینه توی کابینت در را می بنده و بچه ها مدام در را باز و بسته می کنن اما بقیشون دوست ندارن برن توی کابینت ، قلبشون می گیره.
تا مامان و بابا و مادربزرگم را می بینن میرن توی بغلشون و بوس می کنن.
پدرشوهرم می گن ارشیا ستم کشه. راست می گن. هر وقت بچه ها گریه کنن ارشیا خودش را می رسونه نازشون می کنه بغل می کنه بعد هم صورتش را می گذاره جلوی صورتشون با صدا می خنده و بوسشون می کنه . همه اینکارها وقتی هست که کسی که گریه می کنه بغلم باشه. یعنی برای ارشیا فرقی نمیکنه که من باشم یا نباشم سعی خودش را می کنه که داداشش را شاد کنه. بعد هم دستش را می گیره بلندش می کنه باهم دور دور عباسی می کنن.
خیلی دوست ندارن با ارسلان دور دور عباسی کنن نمی دونم شاید به خاطر اینکه ارسلان آروم می دوه یا وزنش را به عقب نمیندازه ولی این خیلی ناراحتم می کنه دوست ندارم ارسلان گوشه نشین بشه سعی می کنم با اون هم بازی بشه.
به رفت می گن دفت. دیروز بچه ها خواب بودن من و ارشیا توی آشپزخونه بودیم ارشیا مدام ماشینش را می گذاشت زیر کابینت می گفت دفت و بعد هم نق می زد که براش بیارم با اونکه دستش می رسید توجه من را می خواست.
اسباب بازیشون را دور از چشم و نزدیک خودشون قایم می کنن می گن نیست دفت کو کجاست.
کارهای جالب زیاد می کنن اما حواس من یاری نمی ده.
اینجا که هستیم بچه ها خوشحالن و این برای من کافیه. البته من هم خوشحالم روحیه ام بهتر شده آخه من آدم معاشرتی هستم اما نه با هر کسی ولی تنهایی هم برام سخته. همسایه قبلیمون آدم نرمالی نبود خودش می گفت تحت درمان هست تا صبح بیدار بود گاهی هم به خودش آزار می رسوند گاهی سرم داد می زد گاهی چنان مهربون بود که کسی باور نمی کرد.