گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اسباب کشی

1393/12/3 7:58
674 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان مهربونم . دلم برای همه و صد البته فرشته های کوچولوی ناز وبلاگی تنگ شده بود.

زود اسباب کشی کردیم اما سیستم را دیر آوردیم اینترنت هم کمی دیر وصل شد و بچه ها هم امان نمی گذارن . خدا همه بچه های دوست داشتنی را پیر کنه از جمله جوجه های من را.آمین.

شنبه شب که رفتم خونه مادرشوهرم آماده شدم یکی دو هفته پر فعالیت داشته باشم . یکشنبه و دوشنبه را ؛دو روزه وسایل آشپزخونه و ظرفهای کنارگذاشته توی کمد را جمع کردم که روز دوشنبه ظهر مادرشوهرم زنگ زد گفتن: "مرضیه دیگه نمی تونم واقعیت را باید گفت دیگه نمی تونم نگه دارمشون خیلی شیطونن."

راست می گفتن البته کمک داشتن پدرشوهرم و خواهرشون که خاله همسرم باشن اما واقعا شیطونن.

منم سه شنبه واستادم خونه و صبح بچه ها را یه ساعتی بردم پارک (خیلی شیر شدم تنهایی سه تاشون را بردم البته پدرشوهرم رسوند و دوباره آمد دنبالمون) عصر هم دو ساعتی ارسلان و اردلان را بردم خونه عموشون (البته فقط خانومشون بودن) که با محبت شدید مواجه شدن و خودشون را گم کردن و پرده را کندن زنعموی مهربون هم می گفت اشکال نداره می خواستم بشورم و از این حرفها دیگه من هم برگشتم خونه.

چهارشنبه هم که تعطیل بود با سعید آقا آمدم خونه مامانم که خونه را آماده کنیم که دیدم بابام خاور گرفتن و دارن وسایلشون را با خاور می برن بالا چون در پایین به کوچه هست و در طبقه بالا به خیابون و در بین دو طبقه هم باریک هست وسایل رد نمی شدن. خلاصه کمک کردیم و خونه را خالی کردیم و تمیز کردیم و آماده و رفتیم دنبال بچه ها به قصد خونه مامان بزرگ همسرم و ایستاده یه سلامی هم دادیم و رفتیم خونه خودمون تا ساعت 11 جمع کردیم و صبح هم ساعت 7 رفتیم تا 9.5 همه وسایل را جمع کردیم و آوردیم خونه مامانم. 8 روز زودتر از برنامه همسرم اسباب کشی کردیم. بعد از رفتن کارگرها هم همسرم اجازه ندادن دست به سیاه و سفید بزنم گفتن باید بخوابی . البته بچه ها هم همراه اساس ها آوردیم.

خلاصه شب رفتیم عروسی و جمعه هم چیدیم ولی به دلیل عجله من خیلی از وسایل از جمله کامپیوتر را نیاوردیم و مدام این مسیر را همسرم میرن و میان و هنوز هم اون خونه وسیله داریم.

اصلا دست خودم نیست طاقت دوریشون را ندارم.

فقط 3.5 روز پیشم نبودن. از راه هم که می رسیدم هنوز لباس عوض نکردم تحویلم می دادن و حتی یه چایی هم نمی تونستم درست بخورم اما اصلا ناراحت نبودم تا صبح هم کنارشون می خوابیدم و آرومشون می کردم و صبح زود هم باز می رفتم سراغ کارهام.

مدام صداشون توی گوشم بود فکر می کردم توی اتاقن یا پشت درن یا ...

صدای گریشون صدای خندشون ساعت را که می دیدم می گفتم غذا خوردن؟ خوابیدن؟ مزاجشون کار کرده؟...

روز اول خوب بودن حمام هم که برده بودن خوب خوابیدن . روز دوم هم اردلان از پله های آشپزخونه میافته اما اتفاقی براش نمیافته اما پدرشوهرم که شاهد بودن کارشون به قرص زیرزبونی می رسه.

روز سوم و روز اسباب کشی هم فقط شیر می خوردن. هرجور غذایی که درست می کردن نمی خوردن . اونقدر حساس شده بودن که حتی یه لحظه هم تنهاشون می گذاشتم گریه می کردن . می دونم خیلی بهشون سخت گذشته بود . نه اینکه مادرشوهر خوب نگه ندارن ، دوری من براشون سخت بود . برای من هم خیلی سخت بود.

پسندها (10)

نظرات (0)