گلوله آتش
.: ارشیا اردلان ارسلان تا این لحظه ، 1 سال و 5 ماه و 22 روز سن دارد :.
من برای نگهداری و پرورش بهتر بچه ها خیلی مقاله می خونم . دوست دارم رشد بچه هام را تعقیب کنم تا کم نباشه چون نارس بودن می گن تا دو سالگی روی بچه تأثیر داره و این مطلب گاهی درست و بیشتر مواقع نادرست هست اما وجود داره.
توی یه مقاله خوندم بچه ها توی 18 ماهگی گلوله آتش هستن و این یعنی خود خود ارسلان.
الهی فداتون شم ولی کم آوردم.
دوست ندارم در آشپزخونه و سرویس را باز کنین و اونجا کنجکاوی کنین.
فکر کنم که خدا می دونه کم آوردم برای همین شرایط را برایم فراهم کرد تا برم طبقه پایین خونه مامانم. البته باید بگم بابام. هنوز طبقه پایین خالی نشده تا حالا برادرام اونجا بودن البته به نوبت و هر کدوم رفتن شهری برای همین مامانم می گه شما هم نرین ما تنها بمونیم منم گفتم خیالت راحت ما وابستگیهامون به این شهر بیشتر از این حرفهاست.
چند وقت کم پیدا بودم که حرفهای ناراحت کننده نزنم فقط همینقدر که خیلی خیلی حالم بده اونقدر که اگه روزی دوتا مسکن نخورم سرپا نیستم برای همین یه هفته ای خونه مامانم بودم و اونجا را کن فیکن کردیم اونقدر که تلویزیون LED به جای یه متری زمین یه متری سقف بود. البته بابا سعید گذاشت. دیگه بقیه اش را خودتون حدس بزنین. اما مامان و بابام اصلا ناراحت نبودن مامانم که می گفت راحت باشن آزادیه آزادی اما ما خودمون حواسمون بود. بازم کم پیدا می شم چون اسباب کشی داریم و با این بچه ها فکر کنم باید شبانه وسایلم را جمع کنم.
بابام خیلی حالشون خوب نیست خیلی از مهره هاشون مشکل داره و دارن برای جراحی اقدام می کنن برای همین بیشتر وقتها دراز کشیده بودن و یه پتو روی کمرشون بچه ها هم متوجه بودن و مرتب می بوسیدنشون البته بابای صبوری دارم و ناراحتیشون را بروز نمی دادن اما روزهایی بود که نمی تونستن قدم از قدم بردارن. بچه ها خیلی بوس می کردنشون و از همه بیشتر هم ارشیا با بابا ارتباط برقرار می کرد مدام یا بغلشون بود یا می بوسید.
یه شب هم بابا دراز کشیده بود و بقیه هم مشغول کارهامون بودیم و نشسته نبودیم بچه ها هم شیشه هاشون را برداشتن رفتن دور بابا دراز کشیدن . یکی این بغل یکی اون بغل یکی هم سرش را کنار بابام گذاشت و شیر خوردن و خوابیدن.
باهاشون گردش کوتاه هم رفتیم و شب بیداری های فراوان که بابام را ناراحت کرده بود.
هر شب یکی اذیت می کرد که ارسلان نوبتش را به اردلان داده بود .
با وجود دیفن خوردن اما دوشب اردلان جیغ بنفش می کشید و از دست کسی جز من کاری ساخته نبود و یه شب هم ارشیا از درد پاش که لای در مونده بود و پوست کلفتش کنده شده بود. خیلی ناراحت شدم و خدا به اشکای من رحم کرد که بلای بدتری سرش نیامد. همش از خستگی من بود.
روزها بچه ها را می خوابوندن یا نگه می داشتن که من با خیال راحت غش کنم و آماده بشم برای شب بیداریهای شب پیش رو.