تجربیات جدید
شما خیلی فهمیده شدین و بلا.
از هیچ کس هم حساب نمی برین جز عمو داوود.
جدیدا سعی می کنین درهایی که باز می کنین به همون شکل ببندین. یعنی دستگیره را می گیرین و عقب میاین تا در را ببندین. البته ارشیا هنوز دستش به دستگیره نمیرسه.
چند روز پیش هم کامیونتون را گذاشتین جلوی در ورودی و با همکاری هم در را باز کردین اما نتونستین بیرون برین. هنوز کار داره
وقتی میریم بیرون که حسابی باباتون را هلاک می کنین . آخه سعی می کنه بیشتر کمک باشه و من کمتر خسته بشم.
ولی من به یه چیزایی خو گرفتم مثل خستگی و کم خوابی و دندان درد و بدن درد و جدیدا خواب رفتن دست راستم که همشون فدای یه لبخندتون.
امروز من رفتم دندانپزشکی و بابا از شما نگهداری کردن. وقتی آمدم ساعت حدود 1 عصر بود و سریع غذای شما را دادم و برای بابا نهار درست کردم و خیلی سریع حاظرتون کردم به قصد پارک که ساعت شد 3 عصر تا 4 هم از پارک برگشتیم و شما با همون لباسهای بیرون در حال شیر خوردن خوابتون برد و 2 ساعتی خوابیدین.
توی پارک خیلی آزاد نذاشتیمتون چون خیلی شلوغ بود اما باز هم پای چشم ارسلان ورم کرد . فکر کنم به لبه سرسره خورده باشه.
ارسلان خیلی دوست داشت خودش از پله ها بالا بره و بابا هم نگرانش بودن اما اجازه دادن و خیلی سیف چندباری این کار را کردی به امید سرسره بزرگه و تا از پله ها بالا می رفتی فرار می کردی به سمت پله های بعدی که با مقاومت من مواجه می شدی و چاره ای جز تسلیم نداشتیم . الهی فدات شم چرا اینقدر عجله داری؟
همتون پله ها را بالا می رفتین البته دو دسته نرده ها را می گرفتین و من و بابا هم از پشت مواظبتون بودیم. اما ارسلان با یه ذوقی این کار را می کرد . فکر کنم خاطره دفعه قبل که با خودم تا سرسره بزرگه بالا رفته بود را به یاد داشت.
خوش گذشت از بابا ممنونیم که همراهیمون کرد.