همکاری
داشتم بافتنی می بافتم و بچه ها هم با کاموای من سر گرم بودن.
دیدم دیگه کاموا به آزادی نمیاد توی دستم دیدم اردلان همه کاموا را باز کرده و خودش را بهش پیچیده.
هرچی صداش کردم نیامد؛ منم می ترسیدم میل را بزارم زمین بچه ها بردارن یا با خودم ببرم بره یه وقتی توی چشمشون .
خلاصه بدون اینکه به کسی نگاه کنم گفتم دست اردلان را بگیر کمک کن بیادش.
دیدم ارشیا و ارسلان هر کدوم یه دست اردلان را دو دستی دارن می کشن اردلان هم می خنده و فکر می کنه بازیه. منم نتونستم جلوی خندم را بگیرم که بچه ها دستاش را رها کردن و همه باهم
خوشحال شدم که باعث ناراحتی اردلان نشدیم . البته بچم جنبش خیلی بالایه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی