ارشیا قلدر می شود
بازی زندگی هم همینطور هست یه روز ارسلان مظلوم بود بعد اردلان و آخر ارشیا حالا ارشیا هم شده :
شیشه شیر را دستش گرفته بود نمی خورد به کسی هم تعارف نمی کرد منم با مهربونی البته ازش گرفتم دادم اردلان که حروم نشه اردلان هم بیسکویت دستش را انداخت رفت روی پتو دراز کشید داشت می خورد و ارشیا هم داشت اعتراض می کرد ؛ دید من کاری نمی کنم خیلی قشنگ شیشه را از دهن اردلان درآورد زد زیر بغلش با نوک پنجه هم خیلی با وسواس بیسکویت اردلان که انداخته بود را به سمتش می زد می گفت اِ اِ هَم.
جلوی در آشپزخانه یه تیکه جا هست به ابعاد یک در یک متر که یه موکت پهن کردم و گاهی قالیچه و خلاصه هر چی باشه وسیله بازی بچه ها هست . اردلان آورده بودش وسط خونه و روش نشسته بود گفتم پاشو بزارش سر جاش درستش کن. اردلان خودش را زد به کوچه چپ و با چشمای گرد می گفت: چی؟ کی؟ ارشیا هم داشت نگاه می کرد آمد جلو که موکت را ببره دید نمی شه گفتم اردلان بلند شو باز گفت: چی؟ کی؟ ارشیا زیر بغلاش را گرفت می خواست بلندش کنه زورش نرسید
ارسلان از دستم فرار کرده بود نمی گذاشت پوشکش کنم و می خندید و می کرد و به من نگاه می کرد و بدو بدو یه جا که واستاد ارشیا از پشت بغلش کرد و هولش می داد تا بیارش پیش من