پاسخنامه
سلام به همه دوستان و کسانی که ما را مورد عنایت و لطفشون قرار دادن.
از همه ممنونم که برامون نظر هم می نویسین از این وقتی که می گذارین می فهمم که براتون مهم هستیم و این به من انرژی می ده و از احساس تنهاییم به صورت قابل توجهی کم می کنه.
دوستانی هم هستن که سوالاتی دارن و من متأسفانه فرصت پاسخشون را پیدا نکردم.
اولین سوالی که یکی پرسید و خیلی ها نپرسیدن این هست که آیا من به طور طبیعی سه قلو باردار شدم؟
باید در عین نا باوری بگم بله. عنایت پروردگارم هست. البته در خانواده هامون سابقه دو قلو نداشتیم اما همانطور که می دانید سه قلو و کلا تعداد فرد بیش از یکی کمی نادر هست.
خسته می شم اما لحظه از نظرم یا فکرم نمی گذره که ای کاش یکی داشتم وقتی بچه ها یکی دو ماه بودن یک بار از نظرم گذشت فکر کنم اگه یکی داشتم چطور روزگار را می گذروندم تا چند ماه بعد توبه می کردم و از خدا می خواستم به خاطر این نادونیم اتفاقی برای بچه های معصومم نیافته البته می دونم خدا مهربونه اما می دونم آدم ها را هم امتحان می کنه.
دومین سوالی که یکی مثل خودم پرسید و خیلی ها بهش فکر کردن این هست :
1.تا كي سخته نگهداريشون
2.كمك داري يا نه
3.ماهاي اول چطوري بودن
1.باید بگم خب یکی یا سه تا، سه تا همیشه سخته نگهداریشون اما سختیهاش تغییر می کنه این قدرت و توان مادر هست که تغییر می کنه. مسلما توان و تجربه یک تازه مادر خیلی کمه حتی اگر اولین فرزندش نباشه و این که سه قلو باشن بدست آوردن توان و تحمل تغییرات زندگی دیرتر اتفاق می افته و البته باید تنهایی تجربه های جدید پیدا کنه. اما تا الآن که هنوز نمی دونم خواب شب چیه و گاهی از خستگی فقط یک دوش آب گرم و کمی پرداختن به علاقه مندیها بهم انرژی می ده. اما ناشکر هم نیسم قبلا بچه ها شب هم هر دو ساعت شیر می خوردن اونم با سورنگ و بزرگتر که شدن با شیشه اما الآن که 14 ماه و 17روزشون هست شبی دو بار بیدار می شن و از ساعت 6 و 7 هر دوساعت.
2.کمکی ثابت ندارم.10 روز اول را مادرامون شیفتی تمام وقت پیشمون بودن، اوایل مادر و مادرشوهرم هفته ای دوبار می آمدن توی کار خونه و نگهداری بچه ها و شب بیداری ها کمکم می کردن اما الآن دیگه دیسک کمراشون بهشون اجازه نمی ده اگر من نرم خونشون هفته ای ده روزی اگر برای کمک نیان برای دیدار میان.البته بگم که خیلی مغرورم و کمک از کسی نمی خوام حتی مامانم.
3.ماه های اول بچه بیشتر خواب بودن فقط ارشیا بود که خیلی ناآروم بود اونم به خاطر اینکه اگزما و نفخش از بقیه بیشتر بود و طوری بود که کسی جز خودم توان تحمل ناآرومی هاش را نداشت اما 4ماهه که شد نفخش خوب شد و با پیگیری ها دکتر بردنها و عطاری و ... اگزماش کنترل شد و حدود 11 ماهگیش رو به بهبود بود گفتن تا 2سالگی ادامه داره منم با احتیاط باهاشون رفتار می کردم و خوردنی بهشون می دادم که باعث سرزنش دیگران بود اما خیالم راحت بود که با بی توجهی در حق طفل معصومم ظلم نمی کنم. حالا حرفهای دیگران ناراحتم می کرد فدای یک لبخند پسرم.
البته بگم توی این مدت بی مهری ها از خیلی ها دیدم و بارها دلم شکست دل بستم به خنده بچه هام.اما بچه که تا 4ماهگی یا بیشتر خوابه یا گریه می کنه یا اینکه خنده هاش اختیاری و قهقهه نیست.
اوایل دکتر می گفت 4ماه که بشن خوب می شن؛ نشدن.
بعد اطرافیان می گفتن سختیش تا 6 ماه اوله؛ اما بیشتر بود.
بعد می گفتن راه که بیافتن بهتر می شه؛ اما سخت تر شد.
حالا می گن دوساله که بشن دیگه زحمت نداره.اما ما دیگه گول نمی خوریم و روز شماری نمی کنیم از همین روزها و همین لحظه ها لذت می بریم و می دونیم که همیشه سختی دارن و منتظر روزی نمی شینیم که بزرگ بشن و ما روزها را با ساعت شماری از دست داده باشیم.
روزهایی بود که وقتی همسرم از در وارد می شدن می دیدن هر چهارتاییمون گریه می کنیم و انتظار می کشیم و الحق و ولانصاف خوب مدیریت می کردن و دلجویی.
خلاصه سختی داره اما شیرین هست.
ما همه چیزمون را وقف بچه هامون کردیم و وقتی به بچه ها میگم عمرم با همه وجود دارم می گم.
قبلا شاغل بودم اما الآن خانه دار هم نیست فقط پرستار 4تا پسرم هستم سه قلو ها و همسرم را می گم.
قبلا فقط شب تو خونه بودم الآن هفته ای ، دو هفته ای بیرون می رم گاهی هم به دو ماه و چند ماه کشیده.
قبلا موهام سفید نبود.
قبلا اینقدر ضعیف نبود.
قبلا نمی دونستم افسردگی یعنی چی.
قبلا غذاها اینقدر بی مزه نبودن.
قبلا زندگی نظم داشت .
قبلا کلیه هام درد نمی کرد .
قبلا اعتماد به نفسم بیشتر بود.
قبلا خوابم مرتب تر بود.
قبلا گردشم بیشتر بود.
قبلا پیش نمی آمد از شدت خستگی خوابم نبره مثل همین الآن.
قبلا اینقدر دیگران زود از بودنم توی خونشون خسته نمی شدن.
قبلا کمتر با همسرم بی مهری می کردم.
قبلا اینقدر توی چشمام بارون نمی آمد.
قبلا....
اما قبلا اینقدر خدا را شاکر نبودم؛ اینقدر زندگی معنی نداشت و خنده ها اینقدر از ته دل نبود . دلی که تیکه تیکه شده اینقدر محکم توی سینه برای کسی نمی تپید. می تپید اما نه اینقدر محکم. شکسته شایدم خرد شده که اینقدر بی طاقته اما خدا را شکر هنوز دل گنه نشدم.
40 روز اول هر روز توی چشمام بارون می آمد و 4 ماهی اول هفته ای چند بار اما خدا قدرتش را بهم داد کم نیارم توی بندگیش خیلی کم دارم اما توی مادر کم نمیارم . هر روز هم محکم تر می شم.
خیلی طولانی شد همه این 14ماه و 17روز از نظرم گذشت امیدوارم کسی را ناراحت نکرده باشم.
اما پریای عزیز که باعث این پست بودی من وقتی خیلی خسته می شدم خیال پردازی می کردم خیالاتی که الآن داره اتفاق می افته علمیش میشه قدرت راز بزرگ(راز بزرگ این هست که دستور بده تا کائنات برایت انجام بدن)
توی تصورم بچه های ضعیف و ناتوان چند روزم می خندیدن و می دویدن توی بغلم و من در آغوش می کشیدم و می خندیدم و توی شادی غرق می شدم و ناخوداگاه می خندیدم.
به روزای خوش آینده فکر کنم گلم و به کمک خدا ایمان داشته باش.