گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

شروع نافرمانی های ارسلان

1394/9/1 11:38
625 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز از مهد میامدین رسیدیم در خونه ؛

ارسلان : نریم خونه

من :تعجب چی

ارسلان : خجالت

رفتیم خونه و همه خوابیدن رسید نوبت ارسلان که بگذارمش روی پاهام بخوابونم ؛

ارسلان : نخوابم

من :تعجب چی

ارسلان : خجالت دو دقیقه بعد خواب یعنی بی هوش شد.

----------------------------------------------------------

بابا : ارسلان لگوها را جمع کن بریم دد.

ارسلان : عینک

بابا : پسرم لگوها را جمع کن بیا لباس بپوش بریم.

ارسلان : برو بابا دلخور

آخر هم جمع نکرد و نیش خندزنان لباس پوشید رفتیم.

----------------------------------------------------------

ارسلان از نقاشی خسته شده بود و مدادش را می کرد توی سوراخ ها داخل ماشین لباسشویی. منم داشتم ظرف می شستم خیالش راحت بود دستم بنده.

من : ارسلان نکن مدادت می شکنه.

ارسلان : راضی

من : ارسلان با ماشین لباسشویی بازی نکن . پاشو برو.

ارسلان : زیبا

من : ارسلان نکن.

ارسلان : برووووووو شاکی

من : باشه . شاکی دستکشهام را سریع در آوردم و بدون هیچ معطلی و با سرعت رفتم سمت در و اردلان ارشیا پشتم گریه کردن منم دستم روی دستگیره بود گفتم آخه ارسلان می گه برو بچه ها به ارسلان که از پشت دیوار آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردن و من گفتم برم ارسلان گفت نه گفتم به حرفهام گوش می کنی گفت باشه و برگشتم سرکارم و ارسلان هم سر نقاشیش.

البته قصد نداشتم با رفتنم یا ترس از تنها گذاشتنشون تنبیه کنم فقط خواستم ارسلان عواقب کارش را ببینه.

----------------------------------------------------------

من همه این نافرمانی ها و خیلی های دیگه را می گذارم به حساب هوشش .

اخلاق ارسلان که به خودم رفته بدش میاد بزنمش . منم بچه بودم بیشتر از اینکه دردم بگیره از این کار بدم میامد.

البته من هم فقط وقتی درست به این کار می زنم که بفهمونم بعضی چیزها شوخی بردار نیست که یه بار و دوبار بگم و بخنده و کارش را بکنه مثل بازی با دوشاخ برق و شلنگ گاز .

حتی دفعه پیش که تلویزیون را انداخت و سوزوند نزدمش و حتی دعواش هم نکردم و خیلی آروم باهاش صحبت کردم اونم بعد از اینکه بغلش کردم و ترسش از بین رفت. خودش خیلی ترسیده بود.

پسندها (5)

نظرات (1)

معین
1 آذر 94 19:42
ای خدا چقدر ماهند. خدا قوت عزیزم. مثل هم چرا لباس نپوشوندین که مشخص باشند
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
ممنونم. تصمیم گرفتم دیگه مثل هم نپوشونم . دوست ندارم همه فکر کنن که یه بچه در قالب سه جسمن . دوست دارم تک تکشون مستقل بشن .