شروع نافرمانی های ارسلان
یه روز از مهد میامدین رسیدیم در خونه ؛
ارسلان : نریم خونه
من : چی
ارسلان :
رفتیم خونه و همه خوابیدن رسید نوبت ارسلان که بگذارمش روی پاهام بخوابونم ؛
ارسلان : نخوابم
من : چی
ارسلان : دو دقیقه بعد یعنی بی هوش شد.
----------------------------------------------------------
بابا : ارسلان لگوها را جمع کن بریم دد.
ارسلان :
بابا : پسرم لگوها را جمع کن بیا لباس بپوش بریم.
ارسلان : برو بابا
آخر هم جمع نکرد و نیش خندزنان لباس پوشید رفتیم.
----------------------------------------------------------
ارسلان از نقاشی خسته شده بود و مدادش را می کرد توی سوراخ ها داخل ماشین لباسشویی. منم داشتم ظرف می شستم خیالش راحت بود دستم بنده.
من : ارسلان نکن مدادت می شکنه.
ارسلان :
من : ارسلان با ماشین لباسشویی بازی نکن . پاشو برو.
ارسلان :
من : ارسلان نکن.
ارسلان : برووووووو
من : باشه . دستکشهام را سریع در آوردم و بدون هیچ معطلی و با سرعت رفتم سمت در و اردلان ارشیا پشتم گریه کردن منم دستم روی دستگیره بود گفتم آخه ارسلان می گه برو بچه ها به ارسلان که از پشت دیوار آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردن و من گفتم برم ارسلان گفت نه گفتم به حرفهام گوش می کنی گفت باشه و برگشتم سرکارم و ارسلان هم سر نقاشیش.
البته قصد نداشتم با رفتنم یا ترس از تنها گذاشتنشون تنبیه کنم فقط خواستم ارسلان عواقب کارش را ببینه.
----------------------------------------------------------
من همه این نافرمانی ها و خیلی های دیگه را می گذارم به حساب هوشش .
اخلاق ارسلان که به خودم رفته بدش میاد بزنمش . منم بچه بودم بیشتر از اینکه دردم بگیره از این کار بدم میامد.
البته من هم فقط وقتی درست به این کار می زنم که بفهمونم بعضی چیزها شوخی بردار نیست که یه بار و دوبار بگم و بخنده و کارش را بکنه مثل بازی با دوشاخ برق و شلنگ گاز .
حتی دفعه پیش که تلویزیون را انداخت و سوزوند نزدمش و حتی دعواش هم نکردم و خیلی آروم باهاش صحبت کردم اونم بعد از اینکه بغلش کردم و ترسش از بین رفت. خودش خیلی ترسیده بود.