ارسلان ما را به یه ماشین فروخت
باز هم توی همون مهمونی (عید اول مادربزرگ بابا توی خونه عمو) ارسلان چنان یخش باز شده بود که نمی خواست بیاد.
همه حاضر شدیم و خداحافظی کردیم اما ارسلان لباس نمی پوشید و نمیامد.
ارسلان ماشین بزرگ فربد را صاحب شده بود و هرچی فربد دستش را دراز می کرد و با اشاره می گفت بده ارسلان بهش حتی نگاه نمی کرد . یکمی هم با ارشیا کشمکش داشتن و خلاصه دو تایی بازی کردن و فربد هم که خوابالو بود حوصله نداشت بی خیال ماشینش شد. اما بازم یه وقتهایی که ارشیا و ارسلان کشمکش داشتن باز هم می رفت جلو و با دستهای دراز و اشاره کنان می گفت ماشینم را بدین ولی تا بچه ها به تفاهم می رسیدن فربد باز میرفت پی بازی خودش.
خلاصه ما خداحافظی هامون را کردیم و اردلان بغلم بود بردم دم در کفشهاش را بپوشونم و بابا هم ارشیا را حاضر کرد و مادرشوهرم با خنده و تعجب گفت ارسلان نمیاد.منم گفتم باشه و باهاش بای بای کردم ، بابا سعید و ارشیا هم پشت من آمدن و بای بای کردن و تا بابا در را پیش کرد ارسلان شال و کلاه و کاپشنش را بغل کرد و دوید.
ارسلان ما را به یه ماشین فروخت. اما بچم زود نادم شد و اظهار ندامت هم کرد .