اشتیاق بچه ها
رفته بودم دنبال بچه ها ، معمولا هم از مدیرشون می پرسم چطور بودن .
چون بچه ها مورد توجه همه هستن ؛ همه هم از کارهاشون خبر دارن.
از اونجایی که کلاسشون هم شلوغ شده ، کلاسشون را عوض کردن و دقیقا کلاسشون جلوی میز مدیریت هست.
مدیرشون می گفت :
امروز مربی صدام کرده میگه تو را خدا بیاین بچه ها را ببینین(سه قلوها). کتابهاشون را می خواستم بهشون بدم اما هنوز چیزی نگفتم و کتابهاشون را هم ندادم برگشتم می بینم سه قلوها (بچه های من) صندلیهاشون را چیدن ردیف جلو و نشستن.(موقعی که با کتاب کار می کنن صندلیها را ردیفی می چینن)
خیلی خوشحال شدم . آخه درس خوندن من و باباشون در دوره ابتدایی ضعیف بوده.
من خیلی هوش به بازی بودم و هیچوقت برای نمره کامل درس نمی خوندم به جز ریاضی که عاشقش بودم. همیشه بالاترین نمرم ورش و ریاضی و انضباط بود البته مامانم را خیلی مدرسه می خواست خیلی شر بودم اما مامانم همیشه یه چیزی می گفت : خانم فلانی من را خواست من خجالت کشیدم . منم می رفتم توی فکر