این روزهای ما
چند روز پیش مامانم به شوخی ارشیا را می زد ؛ زدن که نه در حد نوازش و می خندید، ولی ارشیا جدی می زد . منم گفتم ارشیا نزن مامان شوخی می کنه ارشیا هم رو به من کرد و با حرکت گفت که داره من را می زنه. گفتم نه شوخی هست ارشیا هم دو تا دستش را برد جلوی مامانم که قلقلکش بده .
وقتی ارشیا با من از خونه مامانم نمیاد بیرون و محکم گردن مامانم را بغل می کنه می گم باشه پسر عزیزجون باش و پشتم را می کنم می روم اما هنوز لحظه ای نگذشته ارشیا اعتراض می کنه که چرا بغلش نکردم ببرمش.
امشب ارشیا من را که جلوی در خونه مامانم بودم که ارشیا را بیارم پایین از خونه بیرون کرد در را هم بست منم گفتم باشه تو دیگه پسر عزیز جون باش من میرم اونم آمد بیرون و من محل ندادم و سرش را گذاشت زمین گریه کنه بازم محل ندادم رفتم وقتی آمد طبقه پایین محکم گردنم را بغل کرد و صورتش را گذاشت روی صورتم تا مطمئن نشد بخشیدمش رهام نکرد.
نمی دونم ارسلان چطور معنی غصه را فهمیده وقت می خواهم بخوابونمش و نمی خوابه و می خواهد از روی پاهام بلند شه می گم باشه برو منم غصه می خورم و ارسلان هم منصرف می شه . وقتی غذا نمی خوره هم...
تازه فهمیدم اردلان چقدر مغروره . توی برخورداش فکر می کردم که بی خیاله یا براش مهم نیست آخه عکس العملش خیلی ضعیف حالا فهمیدم از غرورش هست . فهمیدم این بچه چقدر احساساتی هست و من که می گفتم اردلان آدم فروش هست و حذب باد و هر روز یکی از مامانبزرگاش یا من را دوست داره فهمیدم چقدر بهم وابسته هست و این خودش صبرم را در برابر گریه و جیغ های تمام نشدنیش بیشتر کرده. فهمیدم که برای هر کاری باید قبل پیش زمینه بهش بدم . برای بیرون رفتن یا خونه آمدن یا خوابیدن و غذا خوردن و ...
وقتی بچه ها غذا نمی خوره صدای گریه در میارم و دستم را روی صورتم می گذارم و بچه ها هم می دون میان دستم را بر می دارن و صورتم را می بوسن و می گن هم هم هم (غذا بده هام کنیم). به خودم می بالم چون همیشه آرزوی بچه های با محبت داشتم. (بچه ها خیلی بد غذا شدن خیلی امیدوارم بهتر بشن و خیلی اذیتشون نمی کنم در حد چند قاشق بخورن برام کافیه)
خیلی هوای هم را دارن طوری که برای آب خوردن هم همدیگه را صدا می کنن و یه بار که ارشیا کنارشون نبود که آب بخوره صداش کردن ارشیا ارشیا آب.
بعد از فریزر نوبت به یخچال بالاش رسیده .
هر بار هم لباس می شورم یا خوابن یا بیدارن و دعوامون میشه آخه تا من را غافل ببینن یکی می دوه و میره و برنامه لباسشویی را عوض می کنه و باز روز از نو و روزی از نو.
تا ظرف می شورم اعصابم روی وبیره هست . یا دعوا می کنن و همیدگه را گاز می گیرن یا در یخچال و فریزر را باز می کنن یا زیر پاشون یه چیزی می گذارن و هر چی روی کابینت و اپن هست را میریزن پایین یا میرن توی کابینت میشینن و در را باز بسته می کنن و تلفات می دن (اردلان و ارسلان می شینن و با پا در را محکم هول می دن و باز می کنن و ارشیا با شدت می بنده و گاهی دست و پا لای در می مونه و من از همون اول منتظرم) و ....
نمیشه ارسلان میوه بخوره و در آخر ظرف میوه را برنگردونه و آبش را روی فرش نریزه.
نمیشه باهم بازی بکنن و بعد از قهقهه صدای گریه و جای دندون روی بدنشون نباشه.
نمیشه روزی بیاد و من جیغ بنفش نکشم (بعد مامان یا بابام نگران میدون پایین)
یا ظرف نمی شورم یا وقت می شورم که مامان ببرشون بالا.
یا غذا درست نمی کنم مگه نباشن یا خواب باشن.
نمی دونم شاید خونه را شبیه مهد کردم .