اولین سفر 5 نفره
خیلی دلمون سفر می خواست خیلی دلمون دریا می خواست خدا هم نصیب کرد.
یه روزه تصمیم گرفتیم و تماس گرفتیم به یکی از همدانشگاهیهای سابق بابا سعید و رفتیم خونشون بجنورد. خودشون و همسرشون فوق العاده بچه دوست بودن و از ما قبل از به دنیا آمدن بچه خودمون هم حرفه ای تر بودن. خیلی به ما و بچه ها محبت کردن و برای سفر به ساری و سر زدن به یکی دیگه از دوستان مشترک همراهیمون کردن .
صبح خونه را سم پاشی کردیم و ساعتهای 9.30 از خونه آمدیم بیرون به قصد بجنورد . ساعت 13.30 رسیدیم و بعد از نهار با خواب بجه کمی استراحت کردیم و با فرستادن بچه ها به سراغمون توسط آقایون بیدار شدیم . شام رفتیم بش قارداش .
فرداش هم رفتیم باغ پدر دوستمون . همون اول که رسیدیم ارشیا و ارسلان خوابیدن ولی اردلان اصلا همکاری نکرد و نخوابید تا ما هم یه استراحتی بکنیم . آخه کمی پیاده روی دشوار داشت. وقتی هم بیدار شدن چون نمی دونستم سگهاشون کجان می ترسیدم اجازه بدم بدون ما بگردن برای همین هر طور تونستم سرگرمشون کردم حتی یه تنه درختی که نزدیکمون بود شد اسب بچه ها و نوبتی سوارش می شدن.
ارسلان و ارشیا که بیدار شدن اردلان خوابش گرفته بود و چرت می زد توی عکس بالا و پایین کاملا مشهوده.
هنوز از باغ بیرون نیامده بودم که پدر خانم دوستمون تماس گرفتن که بز کشتن و زود بریم اونجا که همه جمع هستن و باید بگم توی مسافرت تنها وعده کامل بچه ها همون شام بود هم گوشت سیخ کردن هم با پیاز سیب زمین تفت دادن و بچه ها کامل خوردن. بعدش هم رفتیم یه قدمی زدیم و بستنی ای خوردیم و رفتیم خونه.
شب که رسیدیم خونه بچه ها خوابیده بودن و تا ساعت 3.30 بیدار بودم تا لباسهای کثیف بچه ها را بشورم و پهن کنم و ساعت 5.30 هم بیدار شدیم قصد ساری کردیم پیش دوست دیگه ای. اما هر کار کردم بچه ها بیدار نشدن یه دوش بگیرن به ناچار همونطور خواب لباس پوشوندم و راهی شدیم. اینم صندلی عقب ماشین و بچه های خواب...
جنگل گلستان واستادیم و صبحانه خوردیم. اردلان که عاشق موسیقی هست رفت سوار ماشین دوستمون شد تا از نزدیک بهره ببره.
دوباره راهی شدیم اما ساعت 16 رسیدیم خونه دوستمون ساری . ساعتهای 19 هم راهی شدیم بریم نکاء توی سوئیتی که در نظر گرفته بودن شام بخوریم ولی همین سه ساعتی که اونجا بودیم بچه اونقدر شیطنت کردن که جونمون را به لبمون رسوندن تازه شانس داشتیم که پسرشون تقریبا هم سن بچه های ما بود و بیشتر شکستنی ها جمع بود.
توی راه که رفتیم تا وقتی داخل شهر بودیم بچه ها هیچ اذیتی نداشتن چون از شیشه عقب به ماشین ها نگاه می کردن و اونها هم براشون شکلک در می آوردن ما که از خنده مرده بودیم ولی بچه هامون شکه شده بودن حتی خیلی نزدیکه به ما رانندگی می کردن که عکس و فیلم بگیرن و من می ترسیدم توی اون ترافیک با کوچکترین ترمزی که ما داشته باشیم تصادف بشه. از مرد و زن کم سن و جا افتاده همه برای بچه ها شکلک در می آوردن و بچه ها هیچ عکس العملی نداشتن.
توی اون کمپ خیلی پشه بود و همه گفتن لباس آستین بلند بپوشون بعد رفتیم لب ساحل و بچه ها کمی بازی کردن و طبق معمول از همه بیشتر هم چرخ و فلک. جالبه که بچه ها به تاب علاقه ای ندارن.
بعد هم رفتیم لب حوض و باباها به بچه ها اجازه آب بازی دادن و مامانها جور کشیدن اسنادش هم موجوده...
شب برگشتیم ساری و صبح بعد از صبحانه رفتیم فرح آباد برای آبتنی تا 8.30 دقیقه صبح هم رسیدیم مشهد البته از شدت خستگی هر شهری که رسیدیم خوابیدیم حتی نزدیک مشهد که بودیم هم بابا سعید صورتشون را شستن.تا ساعت 9.30 هم بابا خودشون را رسوندن سر کار ولی نمی دونم چقدر چرت زدن.
اولش با بابا سعید و دوستشون رفتن توی آب اما دیدیم ارشیا داره میلرزه لباسهاشون را عوض کردم و لباس خشک پوشوندم و توی ساحل مشغول ماسه بازی شدیم. اولش ارشیا از اینکه ماسه ها به دست و پاش می چسبیدن عصبی شده بود و توی بغل من بود اما مدام دست و پاش را می تکوند بعد که دید ارسلان میره توی آب دریا دست و پاهاش را می شوره اونم یاد گرفت و دیگه بازی کرد. اما چه بازی ای روی همه از جمله من و خودشون ماسه می ریختن.
یه خانمی هم تمیز مرتب روی صندلی کنار ما نشست و دخترش هم به بچه های ما فقط نگاه می کرد فکر کنم حدودا هم سن بودن و طبق معمول بچه ها باهاش بازی نمی کردن اما روی مامانش ماسه می ریختن و هر کار می کردم بیشتر می خندیدن که مجبور شدم با آببازی سر گرمشون کنم.
دیگه وارد عمل شدم و آروم آروم ارسلان را بردم وسط آب تا جایی که آب قد خودم بود دیدم نترسید سپردم به باباش و اردلان را صدا کردم که دیدم دویم توی دریا سمت من و دوستمون هم ارشیا را آورد . چهارتایی با بچه ها وسط دریا کلی آب بازی و شنا ملق و خلاصه از خجالت این دو ساله که دریا نرفتیم در آمدیم. خیلی خوش گذشت خیلی سبک شدیم.
خیلی هم سخت نبود ولی از مأمور پمپ بنزین گرفته تا فروشنده های کنار خیابان تا مردم داخل شهر و کنار ساحل خیلی به بچه های ما توجه داشتن و مدام در حال خوندن آیت الکرسی بودم . همه چنان به بچه ها توجه می کردن که هم باعث تعجب ما شده بودن همه بچه هامون هم ما سبب شادی مردم بودیم هم مردم ما را خیلی می خندوندن. گوشی هایی که از ماشین ها بیرون میامد و از بچه ها فیلم و عکس می گرفت . خونه هر کی هم که بودیم براشون سپند دود می کردن.