گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اولین سفر 5 نفره

1394/3/19 19:15
920 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دلمون سفر می خواست خیلی دلمون دریا می خواست خدا هم نصیب کرد.

یه روزه تصمیم گرفتیم و تماس گرفتیم به یکی از همدانشگاهیهای سابق بابا سعید و رفتیم خونشون بجنورد. خودشون و همسرشون فوق العاده بچه دوست بودن و از ما قبل از به دنیا آمدن بچه خودمون هم حرفه ای تر بودن. خیلی به ما و بچه ها محبت کردن و برای سفر به ساری و سر زدن به یکی دیگه از دوستان مشترک همراهیمون کردن .

صبح خونه را سم پاشی کردیم و ساعتهای 9.30 از خونه آمدیم بیرون به قصد بجنورد . ساعت 13.30 رسیدیم و بعد از نهار با خواب بجه کمی استراحت کردیم و با فرستادن بچه ها به سراغمون توسط آقایون بیدار شدیم . شام رفتیم بش قارداش .

فرداش هم رفتیم باغ پدر دوستمون . همون اول که رسیدیم ارشیا و ارسلان خوابیدن ولی اردلان اصلا همکاری نکرد و نخوابید تا ما هم یه استراحتی بکنیم . آخه کمی پیاده روی دشوار داشت. وقتی هم بیدار شدن چون نمی دونستم سگهاشون کجان می ترسیدم اجازه بدم بدون ما بگردن برای همین هر طور تونستم سرگرمشون کردم حتی یه تنه درختی که نزدیکمون بود شد اسب بچه ها و نوبتی سوارش می شدن.

ارسلان و ارشیا که بیدار شدن اردلان خوابش گرفته بود و چرت می زد توی عکس بالا و پایین کاملا مشهوده.

هنوز از باغ بیرون نیامده بودم که پدر خانم دوستمون تماس گرفتن که بز کشتن و زود بریم اونجا که همه جمع هستن و باید بگم توی مسافرت تنها وعده کامل بچه ها همون شام بود هم گوشت سیخ کردن هم با پیاز سیب زمین تفت دادن و بچه ها کامل خوردن. بعدش هم رفتیم یه قدمی زدیم و بستنی ای خوردیم و رفتیم خونه.

شب که رسیدیم خونه بچه ها خوابیده بودن و تا ساعت 3.30 بیدار بودم تا لباسهای کثیف بچه ها را بشورم و پهن کنم و ساعت 5.30 هم بیدار شدیم قصد ساری کردیم پیش دوست دیگه ای. اما هر کار کردم بچه ها بیدار نشدن یه دوش بگیرن به ناچار همونطور خواب لباس پوشوندم و راهی شدیم. اینم صندلی عقب ماشین و بچه های خواب...

جنگل گلستان واستادیم و صبحانه خوردیم. اردلان که عاشق موسیقی هست رفت سوار ماشین دوستمون شد تا از نزدیک بهره ببره.

دوباره راهی شدیم اما ساعت 16 رسیدیم خونه دوستمون ساری . ساعتهای 19 هم راهی شدیم بریم نکاء توی سوئیتی که در نظر گرفته بودن شام بخوریم ولی همین سه ساعتی که اونجا بودیم بچه اونقدر شیطنت کردن که جونمون را به لبمون رسوندن تازه شانس داشتیم که پسرشون تقریبا هم سن بچه های ما بود و بیشتر شکستنی ها جمع بود.

توی راه که رفتیم تا وقتی داخل شهر بودیم بچه ها هیچ اذیتی نداشتن چون از شیشه عقب به ماشین ها نگاه می کردن و اونها هم براشون شکلک در می آوردن ما که از خنده مرده بودیم ولی بچه هامون شکه شده بودن حتی خیلی نزدیکه به ما رانندگی می کردن که عکس و فیلم بگیرن و من می ترسیدم توی اون ترافیک با کوچکترین ترمزی که ما داشته باشیم تصادف بشه. از مرد و زن کم سن و جا افتاده همه برای بچه ها شکلک در می آوردن و بچه ها هیچ عکس العملی نداشتن.

توی اون کمپ خیلی پشه بود و همه گفتن لباس آستین بلند بپوشون بعد رفتیم لب ساحل و بچه ها کمی بازی کردن و طبق معمول از همه بیشتر هم چرخ و فلک. جالبه که بچه ها به تاب علاقه ای ندارن.

بعد هم رفتیم لب حوض و باباها به بچه ها اجازه آب بازی دادن و مامانها جور کشیدن اسنادش هم موجوده...

شب برگشتیم ساری و صبح بعد از صبحانه رفتیم فرح آباد برای آبتنی  تا 8.30 دقیقه صبح هم رسیدیم مشهد البته از شدت خستگی هر شهری که رسیدیم خوابیدیم حتی نزدیک مشهد که بودیم هم بابا سعید صورتشون را شستن.تا ساعت 9.30 هم بابا خودشون را رسوندن سر کار ولی نمی دونم چقدر چرت زدن.

اولش با بابا سعید و دوستشون رفتن توی آب اما دیدیم ارشیا داره میلرزه لباسهاشون را عوض کردم و لباس خشک پوشوندم و توی ساحل مشغول ماسه بازی شدیم. اولش ارشیا از اینکه ماسه ها به دست و پاش می چسبیدن عصبی شده بود و توی بغل من بود اما مدام دست و پاش را می تکوند بعد که دید ارسلان میره توی آب دریا دست و پاهاش را می شوره اونم یاد گرفت و دیگه بازی کرد. اما چه بازی ای روی همه از جمله من و خودشون ماسه می ریختن.

یه خانمی هم تمیز مرتب روی صندلی کنار ما نشست و دخترش هم به بچه های ما فقط نگاه می کرد فکر کنم حدودا هم سن بودن و طبق معمول بچه ها باهاش بازی نمی کردن اما روی مامانش ماسه می ریختن و هر کار می کردم بیشتر می خندیدن که مجبور شدم با آببازی سر گرمشون کنم.

دیگه وارد عمل شدم و آروم آروم ارسلان را بردم وسط آب تا جایی که آب قد خودم بود دیدم نترسید سپردم به باباش و اردلان را صدا کردم که دیدم دویم توی دریا سمت من و دوستمون هم ارشیا را آورد . چهارتایی با بچه ها وسط دریا کلی آب بازی و شنا ملق و خلاصه از خجالت این دو ساله که دریا نرفتیم در آمدیم. خیلی خوش گذشت خیلی سبک شدیم.

خیلی هم سخت نبود ولی از مأمور پمپ بنزین گرفته تا فروشنده های کنار خیابان تا مردم داخل شهر و کنار ساحل خیلی به بچه های ما توجه داشتن و مدام در حال خوندن آیت الکرسی بودم . همه چنان به بچه ها توجه می کردن که هم باعث تعجب ما شده بودن همه بچه هامون هم ما سبب شادی مردم بودیم هم مردم ما را  خیلی می خندوندن. گوشی هایی که از ماشین ها بیرون میامد و از بچه ها فیلم و عکس می گرفت . خونه هر کی هم که بودیم براشون سپند دود می کردن.

پسندها (13)

نظرات (17)

معین
19 خرداد 94 22:07
سلام چقدر قشنگ نوشته بودی واقعا غرق در لذت شدم .بخصوص اونجایی که بچه ها سرو روشون رو پر از شن کردند و اون دختر کوچولوهه داره مات و مبهوت نگاهشون میکنه.چقدر پسرها لذت بردن.واقعا دریا برای بچه ها لذت بخشه. امیدوارم همیشه تنتون سالم باشه.و بچه های گلتون هم با جذابیتهای ظاهری و باطنیشون در قلب دیگران جا داشته باشند
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم . شما یکی از قوت قلبهای منی. هر وقتی از خوشی ها می نویسم منتظر نظر شما هستم .آمین آمین آمین دعای زیبایی هست. دعایی که از اول بارداریم آرزوم بود.
معین
19 خرداد 94 22:46
از بس قشنگ بود دوباره خوندمش!
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم. خیلی به این سفر نیاز داشتم در صورتی که می گفتم تا هفت سالگیشون سفر نخواهم رفت.
مامانی علی(زینب)
20 خرداد 94 1:05
ای جانم به سلامتی صدقه یادت نره مرضیه جان
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی نه عزیزم فراموش نشده
شاپرک مامی
20 خرداد 94 2:09
چقد تو این سفر بخه بچه ها خوش گذشته خوش به حالشون منم دلم سفر میخواد جور نمیشه
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
آره عزیزم خیلی خوش گذشت 4 روز شبانه روز پدرشون را دیدن. ان شاءالله سفرنامه شما را بخونم.
ی فرشته کوشولو
20 خرداد 94 12:50
سلام خاهری سفر بخیر و سلامتی خداروشکر که خوش گذشت و به سلامتی رسیدین و برگشتین شکر وایییییییی الهیییییی خالللههههه (خاله خودمما)قربون این فسقلیاییییی ورووووجکککک و شیطونی و شن بازیشون بشه عههههه اجیییییی خو الان دلم خاست لپاشون رو محکم بوس کنم اجییب لطفا جای من پیشونیاشون رو ببوس اخه لپشون درد میگیره خداروشکر الهی قربون وروجکیاشووننن بشههههه اجیییی اسپند دودشون کن اجی شکر کن باش حتما حتما حتمااااااااا اسپند دودشون کن وااااااااایییییی خاله قربونشوووووننننننننننن الهیییییی به حق اقا امام زمانننن یه روززی خبر موفقیتشون و قبولیشون تو بهترین دانشگاه ها رو بگگگییی اجی میسپارمتون به خدا زیر سایه خدا
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی از این همه لطف محبت گلم. مرسی خاله مهربون
مامان ریحانه
20 خرداد 94 15:16
سلام مرضیه جون از خوندن سفرنامه ات واقعا لذت بردم و خوشحال شدم که فرصتب پیش اومد تا 5 نفری برید سفر واقعا به این سفر احتیاج داشتی گلم فدای شادی کردنشون بشم من که آنقدر از این سفر و خصوصا کنار دریا رفتن لذت بردن مرضیه جون دیگه خدا بخواد با بزرگتر شدن بچه ها میتونی بیشتر مسافرت بری قربون خواب نازشون ببین چه معصومانه خوابیدن چرت زدت اردلان هم خیلی بامزست بهترین را برایت آرزو میکنم مرضیه جونم در کنار عزیزانت ببووووووووووووووووس آقا پسرای نازو
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم منم امیدوارم این سفر بابی باشه برای سفرهای بعدی. مرسی گلم از محبتهاتون ممنونم
zakieh
20 خرداد 94 17:04
اي جونم جوجه هاي خاله چقد خوش گذروندن ايشالله هميشه شاد و سلامت باشن
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
تشکر عزیزم
مامان فاطمه
21 خرداد 94 11:00
خدا جونم خودت از چشم بد حفظشون کن خدارو شکر که بهتون خوش گذشته همیشه شادباشین کوچولوهای شیطون ما هم الان چند هفته هست میخوایم بریم شمال از ترس اینکه مهدیار مریض بشه نرفتیم چون میگن هواش خیلی گرمه
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم . آره هوای شمال خیلی گرم بود اما بچه ها خیلی آب می خوردن و مرتب زیر کولر بودن.
مامان آروین(مهناز )
23 خرداد 94 9:16
سلام مرضیه جون مثل همیشه زیبا نوشته بودی خیلی خوشحالم که اینقدر بهتون خوش گذشته امیدوارم همیشه به سفر و خوشی باشید و ما از خوندن سفرنامه هاتون لذت ببریم من تا حالا سه قلو از نزدیک ندیدم بنظرم خیلی جالبه میبوسمتون و براتون آرزوی سلامتی میکنم
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
ممنونم از قلب مهربونت . آره سه قلو خیلی جالبه حتی دو قلو هم جالبه اما آوای دوهول از دور خوش است
سما مامان فرشته ها
23 خرداد 94 15:27
سلام مرضيه جون مرسى كه به وب ما سرزدى عزيزززززززززززمهميشه به سفر خانووووووووووووومى خدا گل پسراتو براتون حفظ كنه فداشون شم چه چرتى هم زدم اين گل پسر ميبوسمتون عشق هاى من
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی از محبتهاتون عزیز دلم.
رویا
23 خرداد 94 17:48
چرا ناراحتی عزیزم؟؟؟ هر وقت دلگیری نگاه به چهره معصوم سه تا گلا بکن
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
رویا جون همه انرژیم را از همین گلهای نازم می گیرم.
مامانی علی(زینب)
23 خرداد 94 17:53
سلام مرضیه جان رمز میخوام لطفا
مامان ریحانه
23 خرداد 94 20:10
سلام مرضیه جون چی شده نگرانم کردی اگه صلاح میدونی بهم رمز بده چون خیلی نگران شدم
عباس پدر مهربان
24 خرداد 94 8:09
سلام من رمز میخوام
مامان سمیه
24 خرداد 94 11:54
سلام.منم از خواننده های وبلاگتونم بیشتر اوقات خاموش.میشه رمز داشته باشم؟
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
ببخشید گلم خیلی ببخشید به کسانی که نمیشناسم رمز نمی دم.
مامان زهرا
24 خرداد 94 17:29
سلام مرضیه جون .خداقوت . خیلی خیلی خوشحال شدم رفتی مسافرت .واقعا لازم بود .بعد از دوران سخت بارداری .بدنیا اومدن بچه ها میچسبه مسافرت .خدارو شکر که بچه ها هم همکاری کردن .همیشه خوش باشی دوستم .
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی عزیزم از قلب مهربونت
مامان گلشن
31 خرداد 94 23:58
به به سفر و عکس ها به این قشنگی .همیشه شاد باشین الهی
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
مرسی نظر لطفتون هست . ممنونم