برادرهای مهربان
دیروز صبح اردلان و ارسلان با گریه آمدن پیش من . منم سیرشون کردم و خوابوندم چون خودم هم خوابم میامد و خیلی درد داشتم و حال ندار بودم.حدود دو ساعت بعد با صدای گریه ارشیا که از تنهایی بود بیدار شدم و ارشیا هم آمد و خودش را انداخت بغلم و اردلان بیدار بود و مشغول بازی.
اصل مطلب :
اردلان اونقدر روی ارشیا غلت زد و خندید و سمتش رفت که ارشیا خندید و خوشحال شد و دو سه متری از من دور شد و اون پشتها تلفن سوختمون که حالا اسباب بازیشون هست پیدا کرد برداشت و دوید آمد پهلوی من به من تکیه داد و بازی می کرد که اردلان همونجایی که آخرین غلت را زده بود مانده بود و نق می زد منم معمولا به نق زدنهایی که دلیلش را می دونم توجه نمی کنم که دیدم ارشیا از بغلم بلند شد و رفت دور تر و به اردلان نگاه می کرد و با دستش به جایی که قبلش نشسته بود می زد و می گفت اِه اِه(یعنی اردلان من از بغل مامان بلند شدم تو بیا بشین و ناراحت نباش) ولی فایده نداشت فهمید که اردلان هم تلفن را می خواهد رفت تلفن را گذاشت جلوی صورت اردلان و هر دو خندان و شاد بازی کردن .
بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببله . همیچین بچه های مهربونی داریم.
ارسلانم که مدام داداشی ها را بوس می کنه . با دلیل و بی دلیل
وقتی با هم کشمکش دارن و همدیگه را می زنن یا گاز می گیرن بعد از محبت به مصدوم و برخورد با مضروب سعی در اصلاح روابط می کنیم که قصد جوابدهی و ادامه دعوا را نداشته باشن.
بهشون می گم دست بدین بعد بغل کنین و بوس کنین. البته بچه ها هم استقبال می کنن و با خنده این کار را می کنن و این به من آرامش میده که بچه ها هوای هم را دارن.