گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

این روزها

1393/10/11 21:57
206 بازدید
اشتراک گذاری

اردلان عزیزم که یکشنبه رفت خونه مامانه و دوشنبه شب برگشت وقتی آمد خواب بود ولی وقتی بیدار شد داداشی ها بوسه بارونش کردن بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

بابایی(پدرشوهرم) که ساعت 6 صبح می خواستن برن مأموریت ساعت یک صبح با جیغ اردلان سراسیمه از خواب می پرن و اردلان هم فقط روی شونه ایشون آروم داشته و از بغلشون پایین نمیومده. البته ما که عادت داریم گاهی از این بلاها سر باباشون هم میاره و بغل من نمیاد اما من بیشتر به خلق و خوی بچه آشنایی داریم چون خودش و مامانه را هم خیس کرده بوده تا عوض شده دیگه قهرم کرده بوده.

به قول این روزهای ما مامانه گفتن سه شنبه چک برگشتی خودم را بیارین(ارشیا) خندونک آخه ارشیا وقتی نوزاد بود تا چهارماهگیش خیلی گریه می کرد و جیغ می کشید و اصلا آروم نداشت شیر هم نمی خورد یا همش را بالا میاورد من را هم درمانده کرده بود من هم نمی تونستم ازش نگهداری کنم منم از مامانم یاد گرفتم چطور باهاش برخورد کنم و صبور باشم و مقاومت کنم .

ارشیا نفخ شدید داشت که با هیچ دارویی نتونستیم درمانش کنیم و اگزما هم که نور علی نور بود که دل همه را به درد میاورد و همه را درمانده کرده بود . چقدر دکتر چقدر دارو ؛  طب سنتی و مدرن را با هم دنبال می کردیم . علاج این جوجه من فقط زمان بود. چه روزایی که شب نمی شد و چه شبایی که روز نمی شد. مامانه هم می گفتن این بچه چک برگشتی هست خودت نگهش دار.

خلاصه ارشیا راهی شد با بابایی بازی کرد و عمو را مورد لطف قرار داده و باهاش خیلی بازی می کرد و مدام پی مادرشوهرم نبود. شب هم خوب می خوابه روز هم خوب غذا می خوره البته از قضا این سه روز روزای بدغذاییش بود. منظورش را خوب بیان می کنه شیر که می خوره شیشه خالیش را تحویل می ده ازش بپرسیم شیر میخوای جواب می ده کلا بر خلاف قبلا که بغل هیچ کس نمی رفتم مهارت ارتباطیش از داداشهاش جلوتره. خیلی هم حرف گوش کن هست.

سه شنبه صبح باباش بردش و قرار بود چهار شنبه برگرده ولی مامانه گفتن خودمون صبح پنچ شنبه میاریمش بعد گفتن تا ظهر بعد گفتن عصر و نهایتا شب برگشت . این روز اصلا نمی گذشت داشتم دیوانه می شدم کم نبود خودم برم دنبالش . مدام پی گیری می کردم و این روز هم شده بود مثل روزای نوزادیش که نمی گذشت.

ارشیا خیلی پر شر و شوره اما بقیه با آرامش شیطنت می کنن . برای همین جاش توی خونه خیلی خالیه و شور و هیجان را به خونه مامانه برده بود و همه از جمله بابایی عاشقش شده بودن.

اما اتفاقی که افتاد ارشیا خیلی قلدر شد و تحمل داداشها را نداشت و یکه تاز شد و همش میزنه و گاز می گیره و دوباره بینمون اون گپ نا خواسته پیش آمد چون مجبور بودم به کاری وادارمش که دوست نداره. ام بدون که شیرینم هستی و عاشق ذوق زدنات هستم.

ما هم سه تایی دو روز را رفتیم گردش . 

روز اول دو ساعت رفتیم پارک نزدیک خونه یعنی با رفت و برگشت البته پیاده. بعد هم نیم ساعتی بچه ها توی خونه بازی کردن و سه ساعت خوابیدن. شب هم خوب و زود خوابیدن. 

روز دوم هم یه نیم ساعتی رفتیم نزدیک خونه راه رفتیم .

منم روحیم بهتر شد و کمتر توی نت وقت گذروندم.

جوجه طلایی من نبودی یه تیکه از قلبم را برده بودی .بوس

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان گلشن
17 دی 93 18:52
بچه ها با تمام دردسر هاشون اما هر کدوم عشق خودشون رو دارن...عزیزم خدا رو شکر که اینجور وقتها کمک کار داری و تنهات نمیزارن
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
پاسخ
آره ولی خیلی برام سخته