گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

عمل لوزه

1395/9/4 17:2
998 بازدید
اشتراک گذاری

 

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال و 3 ماه و 10 روز سن دارد :.

پیش پنج تا از بهترین دکترای مشهد بردمتون دو تاشون گفتن ارشیا نیاز به عمل نداره ولی در مورد اردلان و ارسلان با همدیگه هم نظر بودن که باید عمل بشن منم اولین دکتر که بردم کلی گریه کردم ولی باز به خودم دلداری می دادم که بازم خدا را شکر چیز جدی ای نیست خیلی از بچه ها این مشکل را دارن نهایتا بعد از اینکه مطمئن شدیم قرار عمل گذاشتن و ...

 

مامانم کربلا بود و مادر بابا سعید هم خودشون را آماده جشن ازدواج عمو داوود می کردن که ده روز بعد بود.

شب عمل که تا ساعت 3 بیدار بودم و وقتی هم خوابیدم هر یه ساعت یکیتون بیدارم کردین برای آب و جیش و ... ساعت 6 هم شروع کردم به حاضر شدن و لباس پوشوندمتون و پتو پیچ ولی دوباره تو ماشین خوابیدین و ارشیا را بردیم خونه مامان باباسعید و با بابا رفتیم بیمارستان تا قبل از بستری شدن هم بیدار شدین و رفتیم یه اتاق دو تخته و راحتی بود.

از همه بهتر باباتون بود که همراهمون بود و قوت قلب برای هممون.

ساعت 12:15 اردلان را بردن تو اتاق عمل و ساعت 12:45 ارسلان .

منو بابا دوتاییتون بغل کردیم و بردیم تو بخش جراحی و پش در اتاق عمل بودیم تا ساعت 1:30 هم به هوش آمدین ولی به خاطر تعویض شیفت تا آمدین تو بخش شد ساعت 2 و نیم و سه یادم نیست درست.

پرستار اتاق عمل به بهمون گفت اینا دیشب کی خوابیدن که هرکار می کنیم بیدار نمیشن منم تو دلم گفتم ساعت یک یا دوخندونک

نزدیک ساعت 5 به هوش آمدین و بهتون بستنی و آبمیوه دادم و صبح هم بابااکبر آمد دنبالمون و رفتیم پیش ارشیا و عصر هم بابا از سرکار برگشت و مارو برد خونه روز بعدشم جمعه بود و بابا خونه بود.

درد کمی داشتین ولی شب اردلان اصلا نخوابید و منم نخوابیدم صبح به دکتر گفتم نمی تونست نفس بکشه که معاینه کرد گفت زبون کوچیکش ورم داره و یه آمپول به آنژوکت زدن و ظهر تو خونه تونست بخوابه.

ارسلان وقتی به هوش آمد آنژوکتش را مشت کرد که بکنه و تا شب نشده هم براش کشیدن چون خیلی اذیت بود و هی می کند و ما پرستار را صدا می کردیم خوشبختانه ایستگاه پرستاری هم جلو اتاقمون بود با باباش بازی می کرد و می خندید باز یادش میافتاد گریه می کرد .

نه خون بالا آوردین و نه اذیتی داشتین خیلی صبوری کردین و بهتر از اونی بودین که فکر می کردم.

شب اردلان سوپ خورد اما ارسلان دوست نداشت و پرستار گفت اسرارش نکنین.

ساعت 9 خوابیدین و 12 بیدار شدین بستنی و ماست خوردین و خوابیدین و 3 بیدار شدین آبمیوه و بستنی خوردین و 4 خوابیدین و صبح 7 بیدار شدین و بابا سعید هم رفت شرکت به قول شما سر کار.

اما اردلان شب حتی 10 دقیقه هم نخوابید و گریه می کرد و راه می بردم و بغلش می خوابیدم رو پام گذاشتم نشستم تو تختش و بغلش کردم اما نفسش بند میامد و خوابش نمی برد ولی در کل خدا خیلی کمکون کرد.

دو شب پشت هم خواب درستی نداشتم ولی به عشق شما سرپا بودم تا شب که آمدیم خونه و با هم تا صبح خوابیدیم. 

روزی که مرخص شدین شیربرنج درست کردم و میکس کردم و زور آمپول خوردین حتی بستنی هم دوست نداشتین حتی آبمیوه که همیشه میگین بخر.

روز سوم هم شیر برنج خوردین و روز چهارم سوپ میکس شده نهار و صبحانه بازم شیربرنج و روز پنجم آبگوش اونم با ترس و لرز ولی خداراشکر چیزی نشد روز 6 هم سوپ رقیق که نون توش ریختین و روز 7 باز آبگوش و بعد بردمتون دکتر و گفت غذای عادی بخورن ولی بازم اردلان گلو درد میشد که دکتر شربت بروفن داده بود.

این هفت روز خیلی سخت بود و غذای ارشیا هم مثل شما بود. میگفتین نون بده تخم مرغ بده پاشو غذا برنج درست کن ولی بستنی و شیر و ژله را باید به زور بهتون میدادم .

یه بارم با هم ژله درست کردیم که دو قاشقی بی بهانه خوردین.

با خودم می گفتم این روزها هم میگذره و خدا هست من و تنها نیستم.

فقط عمو حسین آمد دیدنتون که اونم فقط چایی پذیرایی کردم و عذرخواهی کردم که میوه نمیارم چون شما خیلی این روزها از من سیب و موز می خواستین.

خداراشکر خیلی سخت نگذشت. منم این روزها کمی لاغر شدم شما که نمی تونستین غذا بخورین غذا از گلو منم پایین نمی رفت اصلا غذایی درست نمی کردم که برای شما خوب نباشه فقط روز جمعه ارشیا با باباش غذا خورد اونم تو اتاق ولی بقیه روزها هرچی به شما می دادم به ارشیا هم می دادم و همه باهاتون همدل شدیم.

 

پسندها (1)

نظرات (0)