گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

عاشورا 95

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال و 1 ماه و 26 روز سن دارد :. امسال اولین سالی بود که  دسته ها را از نزدیک می دیدین اونم خیلی اتفاقی شد. صبح که صبحانه می خوردین یه دسته رو بروی خونه داشت فراخوانی می کرد منم بچه ها را حاضر کردم بردم تماشا و باباشونم حاضر شد و کمی با دسته رفتیم و زنجیر هم کمی زدید و نماز ظهر که شد از دسته جدا شدیم و تو مسجد سر راه خوندیم از قضا تو مسجد یه اتاق شیشه ای برای بازی بچه ها در نظر گرفته بودن و ارسلان و ارشیا که با من بودن اونجا بازی کردن و نمیامدن بیرون ما آخرین نفری بودیم که از مسجد بیرون آمدیم ولی هم من به روضه گوش کردم هم به شما سخت نگذشت . خدا را شکر امسال تونستم روز عاشورا عذ...
21 مهر 1395

تاسوعای 95

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال و 1 ماه و 27 روز سن دارد :. روز تاسوعا با مامان و بابا و زندایی خودم رفتیم خواجه مراد و خواجه اباصلت و بعد هم اردلان و باباسعید و باباعلی برگشتن خونه و بقیه هم رفتیم حرم از فلکه برق پیاده رفتیم حرم و بعد از زیارت تا میدان شهدا پیاده برگشتیم و تو راه بچه ها خوابیدن. پیاده رویشون خوب بود ولی تو حرم حوصلشون سر میرفتن منم یه زیارت هول هولکی خوندم و رفتیم جلو بچه ها ضریح را بوسیدن و بهانه گرفتن قبل از وارد حرم شدن رفتیم برای وضو و دستشویی بچه ها ولی ارشیا تو حرم گفت جیش دارم چون حوصلش سر رفته بود منم زیر بار نرفتم دیگه گفت پی پی دارم مجبور شدم ببرمش ولی سرکاری بود. دیگه عصبانی شدم رفتم ارسلا...
20 مهر 1395

دختر بخر...

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال و 2 ماه سن دارد :. پارک نزدیکه خونه که میریم بیشتر دختر بچه های ده دوازده ساله دورتون را میگیرن و باهاتون بازی می کنن تو مهد هم دختر پرستار که 6 ساله بوده همبازیتون میشده. از اونجایی که هرچیزی هم می بینین می خواین میگم باشه براتون میخرم، حالا دیگه میگین دختر بخر. از ارشیا شروع شد ولی اردلان و ارسلان اوایل نمی خواستن اما با شیطنتهای بابای دختردوستتون این شده یه معضلی . تا به بابا میگین دختر بخر بابا هم میگه مامانو راضی کنین  دیگه حالا 4تایی ازم دختر می خواین و جالبه که هر کدوم هم یه دختر می خواین گاهی هم میگین نی نی بخر. پارک که میریم چون هوا سرده معمولا سر ظهر میریم که...
18 مهر 1395

مامان خوشگل من

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال و 2 ماه سن دارد :. این روزها ارسلان تو خونه راه میره و میگه مامان خوشگل من ، مامان خوشگل من  این بیان از وقتی شروع شد که دعواتون که می کردم می گفتین میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم ولی من هیچوقت نگفته بودم که بچه دیگه ای را بزرگ می کنم نمی دونم از کجا یاد گرفتین ، باباشونم با شیطنت گفت یه مامان خوشگل پیدا کنی ها  و ... اینجوری شد که می گفتین میرم مامان خوشگل دیگه پیدا می کنم بعد پشیمون می شدین و می گفتین تو مامان خوشگل من هستی البته منم خیلی رو این حرفتون حساسیت به خرج نمی دادم . تا اینکه یه روز صبح که بیدارتون کردم خیلی اذیت کردین و این حرفو تکرار کردین منم عصبانی شدم گفتم بر...
18 مهر 1395

38 ماهگی

مثل همیشه پارک و گردش و شادی عکسها در ادامه ...   بعد از یه مدت طولانی که بچه ها تفنگ می خواستن من این تفنگها را گرفتم که چندتا توپ و چیزهایی شبیه بطری داشت که باید با توپ هایی که توش جا می خورد به اون موانع شلیک می کردن اول از همه ارسلان یاد گرفت که چطور توپ را جا بزنه و برای همه جا می زد بعد اردلان و نهایتا ارشیا اما با مدت زمان بیشتری اما در کل باباتون بدش آمد و تفنگ ها را جمع کرد چون یه بار به پیشونیشون خورد و درد داشت گفتن اگه به همدیگه بزنن خطرناکه یه مدتی هم بدون توپ بهتون می دادم آخه اصلا اعصاب نمی مونه تفنگ صدادار داشته باشین سه تایی هم بازی کنین که سرصدای خونه مثل میدون جنگ واقعی میشه  ...
1 مهر 1395

37 ماهگی و شیرین زبونی ها

با اینکه خیلی دیر به زبون آمدین و حرف زدین و  با اینکه هنوزم واضح صحبت نمی کنین خیلی بزرگتر از سنتون حرف می زنین. همین امشب به ارسلان میگم به حرفم گوش نکنی گوشتو می کنم می ندازم آشغالی با کلی ناز و ادا و قیافه میگه این گوشای خوشگلو خدا جون داده بهشون دست نزن  دیروز ارشیا ازم یه چیزی می خواست که نمی فهمیدم چیه به ارسلان که واضح تر صحبت می کنه گفتم بیاد ترجمه کنه اونم یه چیز نامفهوم میگفت دیگه دلم را گرفتم از خنده نمی تونستم علت خندم را به ...
20 شهريور 1395

تولد سه سالگی

  .: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 3 سال سن دارد :. خیلی خودمونی گرفتیم خیلی حتی یه مهمونم نداشتیم. مامان و بابام از 20 روز قبلش مسافرت بودن و برنگشته بودن و پدر و مادر باباسعید هم چندروزی بود مسافرت بودن. کیک هم خودم پختم که سالمتر باشه. تا ساعت 12 هم منتظر باباسعید بودیم و جشنمون ساعتها یک و دو برگذار شد. خیلی هم بامزه رقصیدین و اولین بار بود که کیک را با لذت می خوردین. تو همین روز بود که دکتر رفتم و گفت دردهایی که دارین شروع آرتروز گردن و زانو هست و باید ورزش کنین و من هم مثل بچه ها گریه کرده بودم و دل و دماغ نداشتم فقط به عشق بچه هام شاد بودم. فرداش هم رفتیم کلوپ پاندا که شادیتون کامل بشه اونجا هم پا به پاتون...
24 مرداد 1395